نگاه آمریکایی به حضور چین در غرب آسیا

درک نوع نگاه ایالات متحده به حضور چین در غرب آسیا متاثر از دغدغه متفکران آمریکایی نسبت به موضوع تغییر و ثبات در نظام بین الملل است. برخی افزایش فعالیت چین در این منطقه را در راستای چشم انداز توسعه و رشد اقتصادی این کشور می دانند...

مقدمه

ظهور چین به عنوان یک رقیب نیرومند اقتصادی و ژئوپولتیک برای آمریکا به دغدغه اصلی برخی از تحلیل گران مناسبات بین المللی تبدیل گشته است. گمانه زنی ها درباره آینده معادلات قدرت در نظام بین الملل و نقش چین در حفظ وضع موجود و یا تغییر نظم تثبیت شده پس از جنگ سرد، زیربنای تحلیل رویدادها و تحولات قرار گرفت. تفاوت در فهم ابعاد و پیامدهای ظهور چین مبتنی بر دو نگاه کلان لیبرالیستی و رئالیستی باعث پدید آمدن دو رویکرد خوش بینانه و بدبینانه نسبت به «رنسانس چینی»  در میان متفکرین آمریکایی شده است. یکی از پیامدهای حساسیت برانگیز ظهور چین را می توان در افزایش فعالیت های این کشور در ابعاد مختلف اقتصادی، سیاسی و نظامی خصوصا در منطقه غرب آسیا مشاهده کرد. برداشت های دوگانه رسانه ها و اندیشمندان آمریکایی از حضور نسبتا پررنگ چین در این منطقه موضوع این یادداشت می باشد.

ظهور چین؛ ثبات یا تغییر در نظم بین الملل

به نظر می رسد تبیین آرای اندیشمندان مطرح آمریکایی در خصوص ظهور چین، پیش زمینه خوبی برای درک رویکردهای خوش بینانه و بدبینانه باشد.

رویکرد خوش بینانه؛ چین به دنبال حفظ وضع موجود

جوزف نای که جزو طیف متفکران لیبرال آمریکایی به حساب می آید، در کتاب «آینده قدرت» برای توضیح ایده «افول آمریکا» می گوید: «دو نوع جابجایی قدرت در قرن 21 در حال رخ دادن است: انتقال قدرت و انتشار قدرت. انتقال قدرت از یک کشور مسلط به کشوری دیگر، یک رویداد آشنای تاریخی است، اما انتشار قدرت به یک بازیگر غیر دولتی، یک فرآیند جدیدتر است.»[1]

او معتقد است «انتشار یا پراکندگی قدرت نسبت به انتقال قدرت تهدید بزرگتری برای آمریکا محسوب می شود.»[2] به همین دلیل نای با طرح این موضوع که جنگ صرفاً نتیجه ظهور یک قدرت نیست؛ بلکه نتیجه هراسی است که در طرف مقابل ایجاد می کند[3]، تلاش می کند برای جلوگیری از رقابت امنیتی، ظهور چین –به عنوان مهمترین تحول در حوزه انتقال قدرت- را مسالمت آمیز جلوه داده و ترس و وحشت ناشی از آن را کاهش بدهد. در همین راستا او می گوید: «چین کشوری تجدید نظرطلب از سنخ آلمان نازی یا شوروی خواهان تغییر نظم بین‌المللی نیست.»[4] به عبارت دیگر، نای نه تنها سیاست «مهار چین» -نظیر آنچه در جنگ سرد در قبال شوروی به کار گرفته شد.- توسط آمریکا را نفی می کند،[5] بلکه با ابراز خوش بینی نسبت به قدرت یابی چین، الگوی «رقابت و همکاری» در مناسبات دو کشور را بهترین راهبرد می داند.[6] او زمینه های این همکاری و تعامل را در حوزه کنترل تهدیدات ناشی از انتشار قدرت ممکن می داند و می گوید: «تحت تاثیر انقلاب اطلاعات و جهانی شدن، سیاست جهانی به نحوی در حال تغییر است که به معنی عدم دستیابی آمریکایی ها به همه اهداف بین المللی خود در صورت اقدام یکجانبه می باشد. برای مثال حفظ ثبات مالی بین‌المللی برای رفاه آمریکایی ها حیاتی است، اما ایالات متحده برای تضمین این امر، نیاز به همکاری دیگران دارد. به همین صورت، مسائل مختلفی از قبیل تغییرات جهانی آب و هوا، مواد مخدر، تروریسم، تهدیدات سایبری که ناشی از پراکندگی قدرت می باشد به همکاری سایر قدرت های بزرگ نظیر چین وابسته است.»[7]

زیبگنیو برژینسکی از دیگر افرادی است که به ظهور چین با خوشبینی می نگرد. از منظر برژنیسکی ظهور چین به چند دلیل تهدیدی علیه ایالات متحده و نظام بین الملل، ایجاد نمی کند و در مسیری مسالمت آمیز می تواند صورت گیرد:

«رشد قدرت نظامی چین نه در وضعیت فعلی و نه تا آینده ای قابل پیش بینی، تهدیدی علیه آمریکا نیست. نیروی هسته ای چین نیز عمدتا قابلیت بازدارندگی دارند. بر این مبنا، قدرت نظامی چین، در سطح منطقه ای است.

بر خلاف شوروی، چین از قابلیت ایجاد یک چالش ایدئولوژیک جهان شمول علیه آمریکا برخوردار نیست، به ویژه آنکه سیستم کمونیستی آن در حال تبدیل به نوعی الیگارشی ملی گراست که طبیعتا در سطح جهان مورد استقبال و الگو گیری قرار نخواهد گرفت.

از آنجا که لیبرال ها معتقدند نهادها یا قواعد بین المللی می توانند رفتار دولت ها را تغییر بدهند، برژنیسکی معتقد است که ورود چین به اقتصاد جهانی و سازمان های مهم آن به ویژه سازمان تجارت جهانی، نقاط اتصال چین به این عرصه را به شدت افزایش داده، تعمیق بخشیده و این کشور را در وضعیت وابستگی متقابل با سایرین قرار داده است. این امر به سبب آنکه چین را در وضعیت آسیب پذیری متقابل قرار می دهد، باعث کاهش قابلیت تهدیدزایی این کشور برای نظام بین الملل می شود.

برخورداری از روابطی خوب با ایالات متحده، برای تداوم توسعه اقتصادی چین حیاتی است. بنابراین، رهبران آن، علاقه مند به ایجاد چالش در مقابل ایالات متحده نیستند. از طرفی آمریکا نه تنها برای حفظ ثبات و تامین امنیت منطقه شمال شرق آسیا، بلکه در کل منطقه اوراسیا باید با چین وارد مذاکره و گفتگو شود.»[8]

رویکرد بدبینانه؛ چین به دنبال تغییر وضع موجود

برای روشن شدن نگاه رئالیستی به ظهور چین می توان از جان میرشایمر و نظریه «رئالیسم تهاجمی» او استفاده کرد. میرشایمر یک تئوری کاملاً بدبینانه ارائه می‌دهد که حاکی از فشار ساختار نظام بین‌الملل بر کشورها برای تعقیب سیاست‌های رقابتی در قبال یکدیگر و تلاش در هر زمان و هر کجا برای برهم‌زدن موازنه قدرت رقابتی به‌ نفع خود می‌باشد. او معتقد است که «قدرت های بزرگ همواره در پی یافتن فرصت هایی برای افزایش قدرت خود نسبت به رقبایشان بوده و تبدیل شدن به هژمون را هدف نهایی دانسته اند.»[9] به عبارت دیگر او ماهیت اقدامات قدرت های بزرگ را تجدیدنظر طلبانه می داند که در نهایت منجر به تغییر «وضع موجود» نظام بین الملل خواهد شد.

او در تعریف قدرت می گوید: «من قدرت را در چارچوب مسائل نظامی تعریف می کنم. زیرا رئالیسم تهاجمی بر این اصل تأکید می کند که زور ابزار نهایی و غایی سیاست بین الملل می باشد.»[10] بنابراین «دولت ها دو نوع قدرت دارند: قدرت پنهان و قدرت نظامی. منظور از قدرت پنهان میزان ثروت و جمعیت یک کشور یا عناصر اقتصادی و اجتماعی در ایجاد قدرت نظامی است. قدرت های بزرگ برای تشکیل نیروی نظامی و شرکت در جنگ ها به پول و تکنولوژی و نیروی انسانی آموزش دیده نیاز دارند.»[11]

«امروزه نگرانی ایالات متحده در خصوص چین در حال افزایش است، نه به دلیل قدرت نظامی آن، زیرا که چین هنوز از این لحاظ ضعیف می باشد، بلکه به دلیل اینکه این کشور دارای جمعیت میلیاردی و روند نوسازی اقتصادی شتابان است.»[12] او عقیده دارد که «اگر چین به یک قطب نیرومند اقتصادی تبدیل شود، به طور حتم، قدرت اقتصادی خود را به قدرت نظامی تبدیل کرده و درنهایت هژمونی ایالات‌متحده را به چالش خواهد کشید. اينكه چين كشوري دموکراتیک و به‌طور كامل ادغام‌شده در اقتصاد جهاني باشد، يا برعكس خودكامه و خودبسنده، تأثیر ناچيزي در سياست خارجي آن خواهد داشت، زيرا دموكراسي­ها هم به‌اندازه ديكتاتوري­ها به مسئله امنيت اهميت مي‌دهند و تبدیل‌شدن به يك قدرت برتر و مسلط بهترين راه براي تضمين بقاي دولت­هاست كه كشور چين نيز از اين قاعده مستثني نيست. نه ایالات‌متحده و نه همسايگان چين هیچ‌کدام در مقابل افزايش روزافزون قدرت چين بيكار نمي­نشينند بلكه سعي در مهار چين و چه‌بسا سعي در تشكيل ائتلافي توازن بخش خواهند كرد. در نتیجه، رقابت امنیتی شدیدی میان چین و رقبایش بوجود خواهد آمد، همراه با خطر دائمی جنگ قدرت های بزرگ که همواره بر آنها سایه افکن خواهد بود. به طور خلاصه، با افزایش قدرت چین سرنوشت محتوم چین و آمریکا دشمنی با یکدیگر خواهد بود.»[13]

در نتیجه، طبق این استدلال راهبرد «تعامل» با چین ناکارآمد خواهد بود و ایالات متحده ناگزیر است برای ممانعت از تبدیل ‌شدن چین به یک هژمون منطقه‌ای و پیش از درگیری جنگ، اقدامات بازدارنده خود را در غالب «مهار» چین آغاز کند.[14]

با اینکه عمده رئالیستها رویارویی چین و آمریکا را اجتناب ناپذیر می دانند ولی همه آنها به مثابه میرشایمر این تقابل را مستقیم و در قالب موازنه سخت –مبتنی بر دو عامل سخت افزاری(نظامی) و بیشینه سازی قدرت- نمی دانند. بلکه برخی معتقدند که «چین با روشی هوشمندانه در پی موازنه نرم علیه قدرت آمریکاست. موازنه نرم دارای دو بعد درونی و بیرونی است. در بعد درونی چین تلاش می کند برای رویارویی با تهدیدات دشمن، قدرت نسبی خود را از طریق رشد اقتصادی و نوسازی نظامی –با تکیه بر قابلیت های جنگ نامتقارن- افزایش دهد. در بعد بیرونی این کشور می کوشد تا از طریق فعالیت های دیپلماتیک در نهادهای بین المللی و مشارکتهای دو جانبه، آن دسته از طرح های آمریکا را که به منافع چین زیان می رساند، خنثی یا تضعیف نماید. منطق راهبردی چین حفظ ثبات در محیط خارجی جهت تمرکز بر رشد اقتصادی و انباشت قدرت و عدم برانگیختن واکنش شدید آمریکا است. با این وجود، احتمالا در بلند مدت چین قدرتمند و شکوفا مواضع قاطعانه تری در مسائل بین المللی اتخاذ خواهد کرد. [15]

تفسیرهای دوگانه از نقش چین در منطقه غرب آسیا

درک نوع نگاه ایالات متحده به حضور چین در غرب آسیا متاثر از دغدغه متفکران آمریکایی نسبت به موضوع تغییر و ثبات در نظام بین الملل است. برخی افزایش فعالیت چین در این منطقه را در راستای چشم انداز توسعه و رشد اقتصادی این کشور می دانند و برخی دیگر اهداف چین را صرفا تجاری و اقتصادی ندانسته و بر این باور هستند که چین با تشدید حضور خود در منطقه به دنبال تقویت نیروهای نظامی –به خصوص نیروی دریایی- و افزایش نفوذ سیاسی در کشورهای غرب آسیا است تا از این رهگذر آماده رویارویی با آمریکا و به چالش کشیدن هژمونی آن در جهان شود. در ادامه مهترین اقدامات و فعالیت های چین در این منطقه را مبتنی بر دو نگاه خوش بینانه و بدبینانه تحلیل خواهیم کرد.

فعالیت های اقتصادی-تجاری چین در غرب آسیا

چین سه هدف عمده اقتصادی در منطقه غرب آسیا دارد:

1- تحقق طرح «یک کمربند، یک جاده»: چین در راستای ثبات در رشد اقتصادی، خلق فرصت های جدید تجاری و تعیین چارچوبی برای توسعه، استراتژی «یک کمربند، یک جاده» را طراحی و در سال 2013 آن را علنی کرد. دو مؤلفه اصلی این راهبرد عبارت از کمربند اقتصادی جاده ابریشم نوین و جاده دریایی ابریشم است. هدف ازکمربند اقتصادی «جاده ابریشم نوین» اتصال چین به اروپا به‌واسطه آسیای مرکزی و غربی است و مؤلفه دوم «جاده ابریشم دریایی» است که چین را به کشورهای آسیای جنوب شرقی، آفریقا و اروپا متصل می‌کند.

2- تأمین انرژی: با شروع اصلاحات در چین و آزادسازی گسترده در اقتصاد این کشور، فرآیند صنعتی ‌شدن این کشور رشد چشمگیری داشت که خود موجب افزایش نیاز چین به انرژی شد. وقتی ذخایر پترولیوم موجود در استان سین‌کیانگ و دریای شرق و جنوب چین پاسخ‌گوی نیازهای این کشور به انرژی نشدند، چین به یکی از واردکنندگان نفت خام در 1993 مبدل شد. ازآن‌پس تقاضای چین برای انرژی رشد یافت؛ تا آنجا که تقاضای چین برای نفت از 4/1 به 4/3 میلیون بشکه در روز بین سال‌های 1985 تا 1995 و از 98/6 میلیون بشکه در روز در سال 2000 به 59/7 میلیون بشکه در روز در سال 2007 رسید.‌ تنها از سال 2001 تا 2005 مصرف انرژی چین تا 60 درصد رشد داشت که بیانگر نیمی از رشد مصرف انرژی جهانی است. ‌بنا بر پیش‌بینی آژانس بین‌المللی انرژی، در سال 2030 چین 20 درصد تقاضای انرژی جهان را به خود اختصاص خواهد داد که بیشتر از اروپا و ژاپن با هم خواهد بود و از آمریکا به‌عنوان بزرگ‌ترین مصرف‌کننده‌ی انرژی، پیشی خواهد گرفت. تا سال 2030 چین رتبه اول را در مصرف نفت خواهد داشت. در آن سال چین تنها 20 درصد از نفت مورد نیاز خود را در داخل تولید خواهد کرد و برای تامین مایحتاج انرژی به منابع انرژی وارداتی وابسته خواهد بود. در همان سال، 90 درصد از انرژی وارداتی آن می باید از خلیج فارس تامین شود. [16]

‌‌3- صادرات کالاهای چینی: کشورهای واقع در منطقه غرب آسیا به خصوص کشورهای عربی جدای از مساله ی انرژی، به دلیل اقتصادهای نفتی و غیر تولیدی–صنعتی یکی از مهمترین بازارهای مصرف کالاهای چینی محسوب می شوند و از این منظر نیز برای چین حائز اهمیت هستند.

مبتنی بر نگاه خوشبینانه، «رشد اقتصادی» مهمترین هدف چین و تعیین کننده جهت گیری سیاست خارجی این کشور می باشد. در این میان منطقه غرب آسیا به دلیل موقعیت جغرافیایی، منابع طبیعی و بازار مناسب فروش کالا مورد توجه چینی ها قرار گرفته است. ولی نمی توان آن را نقطه تمرکز سیاست خارجی این کشور دانست. از این منظر روابط دیپلماتیک و سیاسی چین با کشورهای منطقه صرفا برای حفظ منافع اقتصادی این کشور محسوب می شود نه در راستای اهداف ژئواستراتژیک. لذا غرب آسیا تنها به عنوان بخشی از یک استراتژی کلان در خدمت اهداف اقتصادی چین است نه بیشتر.[17]

طبق اطلاعات سازمان سیا، امروز چین شریک اول تجاری ایران و عربستان سعودی و همچنین شریک دوم تجاری رژیم صهیونیستی و پاکستان است. [18] با این حال، چین در تحولات سیاسی این منطقه تعیین کننده نبوده و از این جنبه تهدیدی علیه سلطه آمریکا بر منطقه به شمار نمی رود.

اما بر اساس نگاه بدبینانه هر یک از اهداف سه گانه اقتصادی چین در غرب آسیا منجر به افزایش روابط سیاسی و نظامی و در نتیجه، تشدید نفوذ چین در کشورهای منطقه می شود.[19] از این بین، اهداف و نیات پنهان استراتژی «یک کمربند، یک جاده» بیش از همه مورد مناقشه قرار گرفته است. برخی آن را جاه طلبانه ترین پروژه توسعه اقتصادی در تاریخ بشر دانسته اند که علاوه بر منافع عظیم اقتصادی، می تواند چین را از یک بازیگر حاشیه ای در منطقه غرب آسیا به یک کنش گر فعال در این منطقه تبدیل کند.[20] برخی دیگر این استراتژی را با طرح مارشال مقایسه کرده و هدف پنهان استراتژی «یک کمربند، یک جاده» را تسلط بر کشورهای آسیایی می دانند. طرح مارشال به عنوان بخشی از سیاست «مهار» شوروی در ظاهر یک کمک اقتصادی جهت بازسازی کشورهای اروپایی بعد از جنگ جهانی دوم به نظر می رسید اما در واقع این طرح زیر مجموعه یک استراتژی کلان سیاسی-امنیتی تعریف می شد که در نهایت به دنبال اثبات برتری الگوی توسعه لیبرالی بر کمونیستی و تسلط بر کشورهای اورپایی بود.[21]

فعالیت های نظامی چین در غرب آسیا

خرید و فروش سلاح با کشورهای منطقه، حضور نیروهای دریایی در خلیج فارس و احداث اولین پایگاه نظامی برون مرزی در جیبوتی از جمله مهمترین فعالیت نظامی چین در منطقه غرب آسیا و دریای سرخ به شمار می رود.

در توجیه خوش بینانه این اقدامات بیان می شود که راهبرد اصلی چین رشد شتابان اقتصادی است و برای تثبیت این رشد و برای محافظت از جریان آزاد و مطمئن انتقال انرژی به چین، این کشور باید از توان نظامی خود در این زمینه استفاده کند و در این راستا حضور نظامی چین در بیرون مرزهای خود و ایجاد پایگاه در غرب آسیا و شاخ آفریقا در نزدیکی تنگه هرمز، باب المندب و اقیانوس هند ضروری به نظر می‌رسد.[22] به عبارت دیگر، این رهیافت افزایش فعالیت نیروهای دریایی چین را مطابق سیاست اعلامی آن در جهت حفظ امنیت انرژی و مبارزه با دزدان دریایی می داند.

هم‌اکنون نیروی دریای آمریکا سیطره خود را بر آبراه‌های مهم بین‌المللی مثل تنگه مالاکا، تنگه هرمز و باب المندب در خلیج‌فارس و اقیانوس هند که بخش اعظم نیاز انرژی چین از این آبراه‌ها تأمین می‌شود، اعمال می‌کند. چینی‌ها به‌خوبی می‌دانند که اگر وارد چالش با آمریکا در این حوزه شوند واشنگتن می‌تواند با قطع صادرات انرژی از این آبراه‌ها، پکن را تا آستانه فروپاشی اقتصادی سوق دهد. از طرف دیگر آمریکا نیز به‌خوبی می‌داند اگر به این اقدام دست بزند درهم تنیدگی اقتصاد جهانی به سقوط آزاد سایر بازارهای پولی و مالی جهانی منجر خواهد شد. لذا سیاست کلی این دو کشور در حوزه انتقال انرژی، حفظ ثبات منطقه ای است. لیبرال ها که با نگاهی مسالمت آمیز به روابط آمریکا و چین می نگرند، حضور نیروهای دریایی چین در منطقه را نه تنها تهدید برای نیروهای نظامی آمریکا نمی دانند بلکه آن را به فال نیک گرفته و معتقدند آمریکا برای کاهش هزینه های نظامی و سیاسی خود باید با چینی ها همکاری و تعامل داشته باشد.[23]

در زمینه فروش سلاح نیز این دسته با عادی جلوه داده آن معتقد است که تجارت فناوری و تکنولوژی کشورهای منطقه در انحصار چین نبود و بقیه کشورها از جمله روسیه و فرانسه و حتی خود آمریکا در این حوزه فعالیت دارند.[24]

اما در رهیافت بدبینانه افزایش تحرکات نظامی چین، یک تمرین نظامی پیش از رویارویی نهایی آمریکا و چین تلقی می شود. به بیان دیگر، هدف نهایی چین برقراری موازنه با آمریکا و تغییر این موازنه به نفع خود است. اما به دلیل ضعف راهبردی در حوزه نیروهای دریایی -به عنوان پیش‌نیاز بسط هژمونی چین در دهه‌های آینده در مناطق مختلف جهان از جمله غرب آسیا و شاخ آفریقا- و اولویت رشد اقتصادی این هدف فعلا به تاخیر افتاده ولی چین در این اثنا به دنبال آماده سازی و محک توانایی های نظامی خود است. یعنی اگرچه به نظر می‌رسد که این کشور حاضر نیست فعلاً در هیچ میدانی با آمریکا وارد ستیز شود اما تردید نمی‌توان داشت با تقویت نیروی دریایی، در دهه آینده، هم مانع نفوذ بیشتر آمریکا در شرق و جنوب شرق آسیا و هم باعث گسترش فزاینده حوزه نفوذ منطقه‌ای و جهانی خود شود.

بر اساس گزارش رند «ارتش جمهوری خلق چین در 2 دهه گذشته تنها از لحاظ کمیت بالا بود؛ اما این کشور به‌سرعت در حال پر کردن شکاف‌های موجود است. ارتش چین قادر به چالش کشاندن آمریکا است و بر اساس ارزیابی‌ها نیروهای مسلح آمریکا در نبردی فرضی مقابل چین به‌طور قابل‌توجهی به دردسر خواهند شد. آمریکا نگران رشد سریع قابلیت‌های نظامی چین و فعالیت‌های آن‌ها است.»[25]

از منظر پنتاگون، سرمایه‌گذاری‌های چین در حوزه نظامی- که طیفی از افزایش قابلیت‌های نیروی دریایی و هوایی، سیستم‌های راداری و موشک‌های بالستیک قاره‌پیما و  زیردریایی‌ها را در بر می‏گیرد- قابلیت‏های این کشور را از آسیا فراتر می‏برد. بر همین مبنا، آمریکا سیاست مهار پکن و مشارکت با آن را توأمان در پیش می‏گیرد.[26]

در زمینه تجارت سلاح بین کشورهای منطقه و چین، منظر بدبینانه فراتر از سود اقتصادی حاصل از خرید و فروش تجهیزات نظامی رفته و تهدیداتی را بر می شمارد که متوجه آمریکا بوده یا خواهد بود. این تهدیدات را می توان ذیل سه محور زیر دسته بندی کرد:

1- چین با دشمنان آمریکا –نظیر ایران- روابط نظامی دارد. و همین موضوع باعث می شود سلاح های چینی علیه نیروهای نظامی آمریکا به کار گرفته شود. نمونه عینی این خطر را می توان در استفاده ایران از موشک های ضد کشتی چینی در جنگ نفتکش ها ملاحظه کرد.

2- چین به عنوان دومین وارد کننده سلاح از اسرائیل تلاش می کند با خرید سلاح از رژیم صهیونیستی به فناوری و تکنولوژی تجهیزات نظامی آمریکا  یافته و توانایی مقابله با آن را کسب کند. با این کار چین نقطه قوت آمریکا در نبرد نظامی را از بین برده یا حداقل آن را تضعیف می کند.

3- چین از فروش تسلیحات و انتقال فن‌آوری نظامی به عنوان یک عامل نفوذ و گسترش روابط سیاسی در کشورهای غرب آسیا استفاده می‌کند. [27]

فعالیت های سیاسی-امنیتی چین در غرب آسیا

تا چندی پیش روابط دیپلماتیک چین با کشورهای منطقه، محل مناقشه قدرتهای بین المللی یا منطقه ای نبود. زیرا تعاملات سیاسی چین در این منطقه همسو و بلکه زیر مجموعه اهداف اقتصادی-تجاری این کشور دانسته می شد. اما با وقوع بیداری اسلامی -خصوصا سقوط قذافی در لیبی- و ظهور داعش و بی ثباتی های ناشی از این دو، چین حضور پر رنگ تری در بحران سوریه پیدا کرد.[28] علاوه بر این، بالا بردن سطح روابط سیاسی با کشورهای منطقه از جمله عربستان و ایران حساسیت برانگیز شده و باعث شکل گیری بحث و جدل های تازه ای میان متفکران و تحلیل گران آمریکایی شده است. در تفسیر این دگرگونی در سیاست خارجی چین، رئالیست ها در مورد گزاره «جایگزینی چین به جای آمریکا در غرب آسیا در آینده» یکدست هستند ولی درباره انگیزه ها و علل این تغییر دچار دو دستگی شده اند:

برخی معتقدند چین در حال تبدیل شدن به یک قدرت بین المللی است و همان گونه که چرچیل می گفت «مسئولیت پذیری، هزینه عظمت و بزرگی یک کشور است.[29]» و چین در حال کسب آمادگی لازم برای مسئولیت پذیری در امور غرب آسیا است.[30] به بیان دیگر، سیاست چین، ناشی از پیشرفت های داخلی و تحولات درونی قدرت است و دیر یا زود چین پای خود را فراتر از منطقه آسیای شرقی می گذاشت و هژمونی خود را بر مناطق مختلف جهان گسترش می داد.

برخی دیگر معتقدند افزایش نقش آفرینی چین در غرب آسیا پاسخی به سیاست «چرخش به آسیا»ی آمریکا است.[31]

سیاست کاهش هزینه ها در غرب آسیا و تمرکز بر مهار چین از سوی ایالات متحده مورد تحسین رئالیست هایی نظیر میرشایمر قرار گرفت ولی برخی در انتقاد به این تغییر جهت در سیاست خارجی آمریکا هشدار دادند که با کاهش نقش آمریکا در غرب آسیا قدرت دیگری جای آن را می گیرد و به احتمال زیاد این نقش را چین ایفا کرده و آمریکا را در غرب آسیا به چالش خواهد کشید.[32] به عبارت دیگر، در حالی که آمریکا سیاست چرخش به آسیای شرقی را در پیش گرفته، چین استراتژی چرخش به آسیای غربی را سرلوحه سیاست خارجی خود قرار داده است.[33]

همان گونه که قبلا ذکر شد در زمینه «انتقال قدرت» چین به واسطه رشد خیره کننده اقتصادی خود تهدید جدی برای هژمونی آمریکا به شمار می رود. آمریکایی ها ناگزیر برای جلوگیری از شکل گیری چنین موازنه ای علیه خود، استراتژی «چرخش به آسیا» را با هدف مهار چین طراحی کردند. اعلام این راهبرد از سوی دولت آمریکا علاوه بر چین، متحدان غرب آسیایی آمریکا را دچار ترس و وحشت کرد. آنها به این برداشت رسیده بودند که ایالات متحده در این تصمیم خود جدی است و احتمالا برای عملی کردن آن، متحدان منطقه ایش را با انبوهی از مشکلات و گرفتاری ها رها خواهد کرد. به همین دلیل به چین رغبت بیشتری پیدا کردند.

نگاه فعلی کشورهای غرب آسیا به چین همچون نگاهی است که آنها در قرن بیست به آمریکا داشتند، زمانی که بازیگران منطقه برای نجات از استعمار کشورهای اروپایی به آمریکا متوسل شدند. شعارهای ویلسون، رئیس جمهور ایالات متحده درباره حق تعیین سرنوشت و مخالفت های آمریکا با سیاست های قیمومیت طلبانه برخی کشورهای اروپایی دید مثبتی از آمریکا نزد کشورهای غرب آسیا بوجود آورده بود. در حال حاضر نیز شعار «حق تعیین سرنوشت» و سیاست عدم مداخله چین یادآور نقش نجات بخش! آمریکا برای کشورهای منطقه در نیمه اول قرن بیستم است.[34]

نظرسنجی های اخیر نیز نشان می دهد که کشورهای عربی معتقدند چین بهترین کشور برای تصاحب جایگاه ابرقدرتی در جهان است. این در حالی است که 62 درصد مردم نگرش منفی نسبت به حضور آمریکا در غرب آسیا دارند.[35]

اقبال کشورهای غرب آسیا به چین منحصر در سابقه خوب این کشور نیست. جذابیت چین به عنوان یک الگوی اقتصادی[36] و مشی آن در تعامل با کشورهای در حال توسعه باعث شکل گیری انگیزه جدی از سوی این کشورها برای همکاری بیشتر با چین شده است. رشد اقتصادی چین به صورت تلویحی پیامی خوش آیندی برای کشورهای عرب منطقه دارد. چین نشان داد که می توان بدون تغییر در رژیم سیاسی خود و تبعیت از ارزشهای غربی، در ردیف کشورهای توسعه یافته قرار گرفت.[37] این برداشت برخلاف توصیه ای است که کشورهایی نظیر آمریکا برای سایر کشورها دارند.

ایالات متحده مروج اصلی این ایده است که برای توسعه اقتصادی باید از الگوی سیاسی نظام لیبرال دموکراسی تبعیت کرد. از طرفی چین در مسائل داخلی کشورهای عربی از جمله حقوق بشر و دموکراسی دخالت نکرده و بر آنها خرده نمی گیرد و از ثبات سیاسی آنها دفاع بی قید و شرط می کند.[38]

علاوه بر این، چین از کدورت بوجود آمده در روابط آمریکا و متحدانش نظیر عربستان استفاده کرده و خود را به این کشورها نزدیک کرده است.[39]

در مقابل، لیبرال ها معتقدند چین توانایی جایگزینی آمریکا در غرب آسیا و شکل دهی به نظم جدید در این منطقه را ندارد. زیرا چین قادر به تأمین امنیت منطقه نبوده و حاضر به پذیرفتن تعهدات گسترده نیست. به عبارت دیگر، چین حاضر نیست به خاطر چالش های منطقه، هزینه ای بپردازد یا شاهد خللی در روند توسعه اقتصادی خود باشد.[40] از طرفی منافع آمریکا در این منطقه محدود به نفت نیست بنابراین کاهش نیاز آمریکا به نفت این منطقه به معنای کاهش نقش آمریکا در این منطقه نخواهد بود. چین در چنین فضایی مجبور به پذیرش هژمونی ایالات متحده در غرب آسیا بوده و ناگزیر است در زمینه منافع مشترک با آمریکا نظیر ثبات منطقه و مبارزه با تروریسم همکاری داشته باشد.[41]

ورود چین به بحران سوریه نیز بحث های مشابهی را در برداشت. وتوی قطعنامه های شورای امنیت، مخالف با هر گونه اقدام نظامی خارجی از جمله ایجاد منطقه پرواز ممنوع، حمایت از روند سیاسی و دعوت از طرفین درگیری برای گفتگو [42] نشان از تحول جدیدی در سیاست خارجی چین دارد.

در توجیه خوش بینانه اقدامات چین دلایل متنوعی می تواند داشته باشد. بخشی از این دلایل به قرار زیر است:

رفتار چینی ها در سوریه ناشی از اصولی است که آنها در سیاست خارجی خود پذیرفته اند. و در چند دهه گذشته بدان پایبند بوده اند. اصولی از قبیل عدم مداخله در امور سایر کشورها، مخالفت با هرگونه تلاش برای تغییر رژیم یا تغییر رفتار یک کشور و ترجیح گفتگو بر استفاده از زور. برخی پایبندی چین به این اصول را ناشی از آن می دانند که این کشور خود را در معرض چنین خطراتی می داند به همین دلیل از تبدیل شدن دخالت های خارجی به یک رویه بین المللی جلوگیری می کند. برخی دیگر آن را ناشی از تجربه تلخ چین در لیبی دانسته و معتقدند این کشور نمی خواهد شاهد بی ثباتی مشابهی در سوریه باشد.[43]

بعضی تحرکات چین در سوریه و تصویب قانون مبارزه با تروریسم از سوی این کشور را ناشی از تهدیدات داخلی این کشور می دانند. آمارهای اولیه نشان می دهد که با آغاز دور جدید افراط گرایی در منطقه 300 تن از اتباع چین به داعش در سوریه و عراق پیوسته اند.[44] افراط‌گرایی که غرب آسیا را در بر گرفته است از چند جهت می‌تواند امنیت چین را مورد مخاطره قرار دهد. «از یک سو واضح است که ریشه دواندن گروه‌های افراط گرا در منطقه و تداوم قدرت‌نمایی این گروه‌ها موجب فعال شدن هسته‌های خفته‌ی افراط گرایی در تمام جهان علی‌الخصوص در شرق آسیا و آسیای میانه خواهد شد. یکی از این هسته‌های تا حدودی غیرفعال، اویغورهای ساکن سین‌کیانگ هستند که در استانی وسیع‌تر از کشور ما با جمعیت 16 میلیونی سکونت داشته و سابقه طولانی در تلاش برای استقلال از چین دارند و به‌دلیل نوع تفکر سنّی و زمینه‌های تاریخی خود می‌توانند کانون مهم افراط گرایی در شرق آسیا و تهدید مهمی برای تمامیت ارضی و امنیت چین باشند و این برای چین، ضرورت محدود و نابودسازی هرچه سریع‌تر اندیشه‌های افراطی گسترش یافته در غرب آسیا را در پی دارد. تشدید عوامل ناامنی و بی‌­ثباتی در محیط امنیتی چین در قالب­‌هایی مانند سرریز ناامنی در کشور همسایه یعنی افغانستان به غرب چین و برقراری ارتباط میان جدایی‌طلبان استان سین­‌کیانگ چین با گروه‌های تروریستی در غرب آسیا، از جمله داعش و جبهه النصره، تأثیرات مخربی بر امنیت ملی و توسعه چین دارند.»[45][46], به همین دلیل چین تصمیم گرفته با تروریسم در سوریه مبارزه کند.

ولی بر اساس نگاه بدبینانه هر چند چین قصد مبارزه با داعش و اعزام نیروی نظامی دارد ولی سوال مهم آن است که چین ذیل کدام ائتلاف وارد بحران سوریه خواهد شد، در قالب ائتلاف بین المللی به رهبری آمریکا یا ائتلاف چهارگانه ایران، روسیه، سوریه و عراق؟  [47]حتی روابط تنش زای ایران و عربستان مانع از حضور فعال چین در سوریه نخواهد شد. زیرا عربستان علیرغم اینکه می داند حضور چین در سوریه احتمالا به تقویت ائتلاف چهارگانه بیانجامد ولی از آن جهت که قصد دارد از چین به عنوان ابزاری برای برقراری موازنه و کاهش فشارها و قید و بندهای آمریکا استفاده کند تن به حضور چین در سوریه بدهد. به عبارت دیگر، عربستان با رضایت به افزایش فعالیت چین در منطقه به آمریکا این پیام را خواهد داد که اگر از فشارهای بین المللی علیه عربستان در زمینه دموکراسی و حقوق بشر کاسته نشود یا آمریکا متعهد به حمایت از این کشور در درگیری های منطقه نباشد حاضر است چین را جایگزین آمریکا گرداند.[48]

از طرفی چین نمی تواند از تحولات منطقه کناره گیری کند. بحران سوریه و تهدیداتی که در زمینه تروریستی متوجه این کشور است باعث خواهد شد چین سیاست عدم مداخله را کنار گذاشته و در نهایت سیاستی مشابه کشورهای غربی در غرب آسیا اتخاذ کند.[49] به عنوان نمونه چین برای حل و فصل بحران و به نمایش گذاشتن جایگاه خود در عرصه دیپلماسی بین المللی به صورت فعالانه وارد شد و طرفین درگیر در منازعه را برای گفتگو در پکن دعوت کرد. در واقع پروسه صلح سوریه یک موقعیت بی نظیری برای چین فراهم کرد تا دیپلمات های این کشور توان و مهارت خود را در حل یک بحران جهانی به نمایش بگذارند. این اقدام چین به آن معناست که پکن در حال پذیرش مسئولیت های بین المللی و ارتقای جایگاه خود در قدرت جهانی است. [50]

جمع‌بندی

توانمندی چین در مولفه های قدرت سنتی و رشد شتابان قدرت اقتصادی -که باعث خلق جذابیت و مطرح شدن چین به عنوان الگوی پیشرفت شده است- تردیدهایی درباره نقش این کشور در حفظ نظم و ثبات بین المللی یا تغییر وضع موجود بوجود آورده است. متفکران آمریکا با حساسیت بالایی روند قدرت یابی چین و حضور آن در منطقه غرب آسیا را رصد کرده و هر کدام سناریوهای مختلفی مطرح کرده اند. از این بین می توان به دو طیف مهم فکری یعنی لیبرال ها و رئالیست ها اشاره کرد که به ترتیب با رهیافتی خوش بینانه و بدبینانه به این مسئله نگریسته اند. در نگاه خوش بینانه فعالیت ها و مواضع چین در این منطقه منطبق با سیاست های اعلامی این کشور و در راستای چشم انداز رشد اقتصادی می باشد. و از این جهت نه تنها خطری متوجه آمریکا نیست بلکه ایالات متحده می تواند با تعریف منافع مشترک و سهیم کردن چین در هزینه های تأمین ثبات منطقه از ظرفیت و پتانسیل بالای این کشور بهره مند گردد. در مقابل، رویکرد بدبینانه یا دیدی کلان نگر معتقد است چین با تکیه بر پیوندهای موجود در منطقه نقش فعالتری ایفاکرده و در آینده ای نزدیک به یک بازیگر جهانی تبدیل خواهد شد. بنابراین این دسته غرب آسیا را محل نزاع و چالش جدی آمریکا و چین دانسته و معتقدند برای جلوگیری از تغییر نظم حاکم بر جهان بایستی با در پیش گرفتن سیاست «مهار» روند رو به رشد چین را متوقف کرد.


[1] نای، جوزف. (2011) آینده قدرت، جوزف نای، ترجمه صحرایی، رضامراد. (1390)، تهران. انتشارات حروفیه. چاپ اول. صفحه 181

[2] همان، صفحه 16

[7] نای، جوزف. (2011) آینده قدرت، جوزف نای، ترجمه صحرایی، رضامراد. (1390)، تهران. انتشارات حروفیه. چاپ اول. صفحه 22

[8] قدرت یابی چین رویکردی نظری به تغییر در سیاست بین الملل، غلامعلی چگنی زاده، مجله پژوهش حقوق و سیاست، شماره 22، صفحه 26-27

[9] تراژدی سیاست قدرت های بزرگ، جان میرشایمر (2001)، ترجمه چگنی زاده، غلامعلی. (1393) . تهران. انتشارات وزارت خارجه. چاپ چهارم. صفحه 33

[10] همان، صفحه 64

[11] همان، صفحه 63

[12] همان، صفحه 64

[13] همان، صفحه 4-5

[29] نظیر آنچه در تعابیر فارسی و عربی یافت می شود به عنوان مثال: زکاه العلم نشره

ارسال دیدگاه