رشد روابط سرمایهداری در جامعهی صنعتی اروپا و آمریکا بعد از قرن 18 و نیز دستاندازی و توسعهطلبی این کشورها به ممالک ضعیف و غنی از منابع طبیعی، باعث شد که در قرن 19 و 20، غولها و اختاپوسهایی به وجود آیند که اینک سایهی ننگین و شوم خود را بر سرتاسر دنیا افکندهاند. سرمایهداری که در قرن 17 و 18 از خود در مقابل استثمار فئودالیزم غرب چهرهای زیبا عرضه میکرد، از آن پس خود بدترین و زشتترین چهرهی استثمار و عامل مسخ انسانها گردید، آنچنان که اکنون باید نام آن را به تعبیر امام راحل (ره)، شیطان بزرگ نامید. شیطانی که باید او را شناخت چرا که شناخت شرک است که راهگشای عمل خالصِ توحیدی میشود.
معنای جدیدی که از واژهی امپریالیسم میشناسیم، مولود تحولاتی است که در دههی 1870 میلادی رخ داد؛ یعنی در دورانی که به «عصر دیزرائیلی» معروف است. این واژه تا اوائل دههی 1870 به نظام سیاسی سلطنتی یا «امپریال» (imperial) خودکامه و استبدادی اطلاق میشد و «امپریالیست» به کسی گفته میشد که هوادار چنین امپراتور یا امپراتوری است. برای مثال، در 15 اکتبر 1869 روزنامه تایمز لندن «امپریالیسم» را «بدترین شکل نظام استبدادی» خواند و در 8 سپتامبر 1870، روزنامهی انگلیسی دیلی نیوز از انقلاب فرانسه به عنوان «سقوط امپریالیسم و اعلام جمهوری» در فرانسه یاد کرد. کاربرد واژه «امپریالیسم» به معنای جدید و امروزین، از نیمهی دوم دههی 1870 آغاز شد. در سال 1878، جوزف چمبرلین جنگ بریتانیا در افغانستان را پیامد «منافع امپریالیستی بریتانیا» نامید و در دههی پایانی سدهی نوزدهم میلادی، این مفهوم رواج گسترده یافت. در مارس 1899، والتون در ماهنامهی کانتمپوراری ریویو (Contemporary Review) «امپریالیسم» را چنین تعریف کرد: «اصل یا فرمول دولتمردی به منظور تبیین وظایف دولت در رابطه با امپراتوری.» همچنین در 6 مه 1899 لرد روزبری در دیلی نیوز امپریالیسم را «افتخار به امپراتوری» بریتانیا دانست و میان «امپریالیسم معقول» و «امپریالیسم وحشی» تفکیک قایل شد. از دید او، «امپریالیسم معقول» چیزی نیست مگر «وطنپرستی در گسترهای وسیعتر.» در 23 ژانویه 1899، ویندام در دیلی نیوز نوشت: «امپریالیست کسی است که این حقیقت را میپذیرد که کشور او جزء، و در واقع مغز و قلب، امپراتوری است که در سراسر جهان پراکنده است.»(1) بدینسان، در پایان سدهی نوزدهم، در بریتانیا «امپریالیسم» به سیاستی اطلاق میشد که خواستار گسترش قلمروی امپراتوری بریتانیا در راستای منافع تجاری و مالی بود و یا به سیاستی که خواستار متمرکز ساختن کارکردهای دولتهای محلی عضو امپراتوری بریتانیا در مسایل مهمی چون امور دفاعی، تجارت داخلی امپراتوری و غیره بود.* ج.ا.هابسون نویسندهی انگلیسی، اولین کسی بود که به صورت علمی امپریالیسم را در کتابی از خود با همین عنوان مطرح کرد. او انگیزههای اقتصادی را عامل ظهور و رشد امپریالیسم میدانست و بسیاری از اقتصاددانان و سیاستمداران بعد از وی، تحت تأثیر افکار او قرار داشتند.
کلمهی امپرياليسم (Imperialism) از نظر لغوى عبارت است از طـرفـدارى از حـكـومـت امپراتورى و يا سياستى كه مرام آن بسط نفوذ و قدرت كشور خويش بر كشورهاى ديگر است. واژهی امـپـريـال (Imperial) مـأخـوذ از ريـشـهی لاتين «Imperilim» به معناى قدرت مطلقه، حق حـاكـمـيـت مـطـلق، اخـتيار مطلق، امپراتورى، حق فرمانروايى و اجراى قانون است. امپریالیسم در معنای امپراطوری آن، سابقهای طولانی دارد. عدهای امپریالسیم را به همین معنا گرفته و ماهیت امپریالسیم کنونی را از امپراطوریهای باستانی متفاوت نمیبینند. در گذشته پس از تسخیر سرزمینها، مردم را کم و بیش به حال خود باقی میگذاشتند، حکمرانی بر آنان میگماشتند و از آنان باج و خراج میگرفتند و از امکانات سرزمینشان استفاده میکردند و قدرت خود را بسط میدادند اما معمولا فرهنگ خویش را به آنجا نمیبردند و علت اصلی هم عدم توانایی و امکانات جهانگشایان برای بازتولید و بازتعریف فرهنگ خود برای مردم متصرفات بود. امپریالیسم به طور کلی عنوانی است برای قدرتی (یا دولتی) که بیرون از حوزهی ملی خود به تصرف سرزمینهای دیگر بپردازد و مردم آن سرزمینها را به زور به فرمانبرداری خود وادار کند و از منابع اقتصادی و مالی و انسانی آن به سود خود بهرهبرداری نماید. با توجه به تعاریف ارایه شده روشن است که مفاهیم امپریالسیم، استعمار و استکبار در ارتباط و پیوند نزدیک با یکدیگر هستند.(2)
امپرياليسم، تسلط سياسي و اقتصادي كشوري بر كشور دیگر و یا سرزمينهاي ديگر بوده كه گاه با تسخير خاك آن كشور به وسيلهی قدرت نظامي توأم بوده و گاه به صورت استقرار حكومتهاي دستنشانده براي تأمين منافع سياسي و اقتصادي كشور مسلط نمايان ميشود.(3) اما آن چه بايد گفت اين است كه امپرياليسم به معناي تشكيل امپراتوري از آغاز تاريخ بشر شايد وجود داشته است لكن در معناي محدودتر واژهی امپرياليسم (يعني از كلمة قديميتر امپراتوري) در دهة 1890 در انگلستان رواج يافت. رواجدهندگان آن گروهي بودند به رهبري جوزف چيمبرلين، سياستمدار استعمارخواه انگليس، كه هوادار گسترش امپراطوري انگلستان بودند و همين طور مخالف با سياست تكيه بر توسعهی اقتصادي داخلي. اين كلمه به زودي در زبانهاي ديگر به كار گرفته شد، به آن اندازه كه از آن براي بيان رقابت قدرتطلبيهاي كشورهاي اروپايي براي به دست آوردن مستعمرات و حوزه نفوذ آنان در آفريقا و ديگر قارهها استفاده شد تا اينكه دههی 1880 تا 1914 را بدين خاطر عصر امپرياليسم ناميدند.(4) البته امپرياليستهاي اروپايي ادعا ميكردند كه هدفشان گسترش تمدن و رساندن دستاوردهاي آنان به ديگران است، امّا در بنيادشان ايمان به برتري نژادي مادي و فرهنگي وجود داشت.
باتوجه به مطالبی که در مورد تاریخچه و مفهوم امپریالیسم ذکر گردید، حال به صورت مختصر، انواع نظامهای امپریالیستی را بیان میکنیم.
انواع امپریالیسم
سه نوع امپریالیسم میتوان تصور کرد که عبارتاند از:
1. امپریالیسم سیاسی (امپریالیسم کلاسیک)
جوزف شومپیتر در مقالهای تحت عنوان «جامعهشناسی امپریالیسم»، امپریالیسم [کلاسیک] را از بقایای سیاسی پادشاهیهای مطلق میداند و در تعریف امپریالیسم عنوان میکند: «امپریالیسم عبارتست از موضعگیری بیهدف دولت برای گسترش قهرآمیز و بیپایان.» بر طبق این نظریه، امپریالیسم نتیجه منافع روندهای مشخص اقتصادی نیست بلکه نتیجه رفتار روانی حکمرانان اشرافی است.(5) شومپیتر سپس به تبیین «امپریالیسم نو» بر اساس منافع اقتصادی- که در روزگار معاصر خود مشاهده میکرد- میپردازد که در ادامه خواهد آمد.(6)
هابس نیز امپریالیسم را تلاش برای استیلا یافتن بر اقوام دیگر و تحت انقیاد در آوردن آنها میداند که البته استعمار قدیم یکی از شکلهای آن است.(7) تحلیلهای لنین و هابسن از استعمار، مربوط به این دوره است. اما در سالهای بعد، اصطلاح امپریالیسم مفهوم خود را به عنوان نظامی بر پایهی سلطهی حکومت امپراتوری از دست داد و در عصر حاضر این تبیین امپریالیستی دیگر توجیهی ندارد؛ زیرا امپراتوریهای استعماری کهن، مانند امپراتوری بریتانیا، کم و بیش به طور کامل از میان رفتهاند و عملاً همهی نواحی مستعمراتی قدیم به صورت کشورهای مستقل درآمدهاند(8) که حکومت سیاسی مستقل دارند؛ گرچه دچار نوعی پیچیدهتر از امپریالیسم شدهاند که عبارت از امپریالیسم نو است.
2. امپریالیسم اقتصادی (امپریالیسم نو)
امپریالیسم نو- که استعمار نو شکل عملی آن است- به معنای وضعیتی است که در آن کشوری، با داشتن استقلال سیاسی، از دستاندازی و دخالت کشور دیگری و یا عوامل آن آسیب ببیند و این رابطه ممکن است دنبالهی رابطه استعماری گذشته میان دو کشور نباشد و قدرت نوخاستهای آن را پدید آورد. در برخی از بخشهای جهان (مثلاً، آمریکای لاتین) اغلب اصطلاحات همردیف مانند «امپریالیسم اقتصادی» (یا به اصطلاح دقیقتر، “امپریالیسم دلار”) را بیشتر به کار میبرند.(9)
محققان معتقدند پایان حکومت رسمی مستعمراتی در جهان سوم، تأثیر چندان بر روح امپریالیستی قدرتمندان جهان نداشته است؛ زیرا با وجود رژیمهای فاسد، وابسته و مرتجع در این کشورها، آن نوع از استقلال سیاسی که کسب شده، به پدیدهای ساختگی تبدیل میشود. گروه هیأت حاکمهی جدید با هیأت حاکمهی قدیم پیوند میخورد و طبقات مالدار تحت پشتیبانی امپریالیسم، کلیهی امکانات خود را برای خفه کردن جنبشهای مردمی- که برای استقلال ملی و اجتماعی پیکار میکنند- به کار میبرند و چپاول مواد خام در کشورهای عقبمانده توسط سرمایهی خارجی به شکل گذشته همچنان ادامه دارد.(10) کشورهای صنعتی از طریق موقعیت برجستهی اقتصادیشان در تجارت جهانی و از طریق نفوذ شرکتهای بزرگ که در مقیاس جهانی عمل میکنند، هنوز کنترل خود را حفظ کردهاند.(11) زیرا گرچه نوعی استقلال سیاسی در این کشورها وجود دارد، اما محیط اقتصادی آنها به شدت تحت تأثیر سلطهی جوامع مرکزی است و بورژوازی خارجی همچنان در رأس قدرت در این جوامع پیرامونی است.(12)
برخی پژوهشگران معتقدند لیبرالیسمِ پوششیافته پس از جنگ، بساط امپریالیسم را برنچیده بلکه تنها ساختارهای کلانی پدید آورده است که به شمال توسعهیافته اجازه داده است به شکل اسلوبمند از منابع اقتصادی و نیروی کار جنوب توسعهنیافته بهرهکشی کند. آنها انترناسیونالیسم لیبرال و نهادهای اصلی آن مانند صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی را یک ردای مبدل بر قامت امپریالیسم میدانند و معتقدند فعالیت امپریالیستی از طریق انترناسیونالیسم لیبرال، از شیوههای پرهزینه رسمی مانند ادارهی مستقیم سرزمینها، به شیوههای غیررسمیتری چون شرکتهای چندملیتی غربی تبدیل شده است که برای بهرهمندی از نیروی کار ارزان و معافیتهای مالیاتی، در کشورهای جهان سوم استقرار مییابند(13) و بدینسان همان فرآیندهایی در حال وقوع است که در امپریالیسم کلاسیک شرح داده شدهاند.(14)
3. امپریالیسم فرهنگی و رسانهای
گرچه امپریالیسم فرهنگی اعم از امپریالیسم رسانهای است، اما به دلیل قدرت و سلطهی رسانهها و حجم بالای انتقال فرهنگی رسانهها به ویژه رسانههای مدرن، برخی از نویسندگان چون گیدنز، امپریالیسم فرهنگی را در چارچوب تبیین رسانهای آن ارائه میکنند. او میگوید: «موقعیت برتر کشورهای صنعتی و بیش از همه ایالات متحده آمریکا، در سایهی تولید و گسترش رسانهها ایجاد شده که بسیاری از محققان از امپریالیسم رسانهای سخن میگویند.»(15)
هربرت شیلر معتقد است: «صادرات تلویزیونی آمریکا، همواره با آگهیهای تجاری تبلیغاتی، فرهنگی تجاری را انتشار میدهد که شکلهای محلی بیان فرهنگی را تباه میکند.»(16) این دیدگاه، جهانی شدن را نیز بهمثابه شکلی از “آمریکاییشدن” که برای دولت ایالات متحده و منافع شرکتهای خصوصی آن سودمند است با امپریالیسم فرهنگی ملازم میداند.(17) به گفتهی آنتونی اسمیت، یکی از محققان برجسته رسانههای همگانی، تهدید استقلال کشورها از سوی ارتباطات الکترونیکی جدید در اواخر قرن بیستم میتواند از استعمار در گذشته خطرناکتر باشد. رسانههای جدید بیش از دیگر تکنولوژیهای پیشین غرب از قدرت و نفوذ عمیق به دورن فرهنگ “دریافتکننده” برخوردارند. نتیجه میتواند ویرانگری پایانناپذیر تشدید تناقضهای اجتماعی در جوامع در حال توسعهی امروز باشد.(18)
مظاهر امپریالیسم فرهنگی و رسانهای
1. انحصار خبری؛
2. انحصار سینمایی؛
3. انحصار تبلیغی؛
4. انحصار سایبری؛
5. انحصار تولید و صدور کتاب.
ابزارهای حفظ سلطهی امپریالیسم
1. دخالتهای سیاسی؛
2. انجام کودتاهای نظامی؛
3. ایجاد درگیریهای مرزی و جنگ بین کشورهای پیرامونی؛
4. تقویت اغتشاشهای داخلی؛
5. تقویت مرزهای جاسوسی و حکومتهای نامریی؛
6. استفادهی گسترده از تبلیغات و رسانههای گروهی؛
7. تدوین و استقرار نظام تعرفهای و تعیین قیمتها و موارد دیگر.(19)
نظریات و ریشههای فکری پیدایش امپریالیسم
1) سياسي و رواني
برخی از انديشمندان ريشهی شکلگيري پديدهی استعمار را در روابط بينالملل، عامل سياسي- رواني ميدانند و معتقدند رقابتهاي سياسي و نظامي قدرتهاي بزرگ اروپايي و تلاش براي دستيابي به قدرت و حيثيت بيشتر (در مقايسه با رقبا) عامل اصلي گسترش استعمارگري است. اين ايده را ميتوان در مباحث نظريهپردازان آلماني و انديشمنداني چون هاينريش فريد يونگ پيدا کرد.(20)
2) امنيتي
برخي ديگر، وجه گرايش کشورها به سمت سياستهاي امپرياليستي را دستيابي به قدرت بيشتر در راستاي تأمين امنيت ميدانند.(21) اينان معتقدند هرج و مرج طبيعت ساختار حاكم بر روابط جوامع موجب ميشود تا اينکه هر يك از جوامع، امنيت خود را از سوي جوامع ديگر در معرض تهديد دیده، از اين رو براي رفع تهديد به افزايش قدرت نظامي و گسترش حوزهی نفوذ ارضي خود دست بزنند. اين اقدام، واكنش متقابل جوامع ديگر را در اقدام به رقابت نظامي براي حفظ و افزايش موقعيت خود در بر خواهد داشت. در تداوم اين كنش، روابط سلطهجويانهی امپرياليستي بر روابط جوامع حاكم خواهد شد؛ در نتيجه جمعبندي کشورها و جوامع مختلف سياسي اين ميشود که تنها تشكيل امپراطوري متضمن امنيت دايمي آنان خواهد بود.(22)
3) مليگرايي (ناسيوناليسم)
عدهاي از نظريهپردازان روابط بينالملل معتقدند که آنچه موجب پيدايش و گسترش استعمار و امپرياليسم شده است، تمايل دولتها و ملتهاي کشورهاي قدرتمند به گسترش سرزمينشان و ايجاد امپراطوريهاي بزرگ به منظور حفظ و تقويت روحيهی مليشان است.(23) تأکيد بر اين ايده را ميتوان در آثار نظريهپردازاني چون جوزف چمبرلن انگليسي و آرتورسالتز يافت کرد.
4) نژادي
برخي ديگر از نظريهپردازان، استعمار و امپرياليسم را پديدهاي نژادي تلقي ميکنند و عنوان ميکنند سفيدپوستان ذاتاً خود را از ديگر نژادها برتر ميدانستند و بدين جهت براي خود اين رسالت را قائل بودند که به منظور اصلاح و متمدن کردن ديگر نژادها، بر آنها حکومت کنند و آنها را به تمدن و انسانيت نزديک و نزديکتر کنند.(24) اينگونه مباحث را ميتوان در آثار انديشمنداني نظير کيد، کارل پيرسون و فردريش نومن يافت کرد.
البته امروزه نظريههاي نژادي امپرياليسم مردود شدهاند. اينگونه نظريهها را فقط ميتوان به عنوان انگارههايي به شمار آورد که در گذشته وجود داشتهاند و اگر باقيماندههاي چنين طرز فکري هنوز نقشي در سياست روز داشته باشند، کسي جرأت ابراز آن را ندارد.(25)
5) تبيين زيستشناسانه
تبيين زيستشناسانه بر خلاف تبيين اقتصادي که معتقد است پيدايي امپرياليسم نتيجهی نظام سرمايهداري است، بر اين امر تأکيد دارد که امپرياليسم ناشي از خصلتهاي موروثي و ژنتيك انسانها ميباشد كه بهصورت تهاجم عليه همنوع تجلي مييابد و چون پديدهاي غيرعقلايي است و تحت تأثير عادات و غرايز انسان است، با سرمايهداري كه امری عقلايي است ارتباطي ندارد.
جوزف شومپيتر در اين رابطه ميگويد: «نظام سرمايهداري محض نميتواند زمينهی مساعدي براي انگيزههاي ناگهاني امپرياليسم فراهم کند. سرمايهداري طبيعتاً ضد امپرياليسم است و بنابراين نميتوانيم تمايلات امپرياليستي را که در جهان وجود دارد در ذات سرمايهداري بدانيم، بلکه بايد اين گرايشها را عواملي بيگانه به شمار آوريم که از خارج وارد جهان سرمايهداري شدهاند و توسط عوامل غيرسرمايهداري حمايت ميشوند.»(26)
بر اساس اين تبيين از امپرياليسم، اگر انسان مايل به بقاي خود باشد، بايد براي دستيابي به منابع كمياب، رقباي خود را تسليم يا نابود كند لذا ناچار است که از خصلت پرخاشجويي (تحميل خشونت قهرآميز بر ديگران) عليه ضعيفترها استفاده كند و از آنجا كه مكانيسم پرخاشجويي ذاتي انسان هنگام برخورد با محرك خارجي يعني «منابع كمياب در اختيار ديگر كشورها» فعال ميشود، در آن صورت كشورها براي دستيابي به منابع كمياب عليه كشورهاي دارندهی آن منابع به جنگ امپرياليستي دست ميزنند.
6) تبيين جامعهشناختي
ماکس وبر آلماني تبييني جامعهشناسانه از شکلگيري اين پديده ارائه داده است. وبر معتقد است چون گسترش قلمروی ملي به افزايش و تقويت منزلت اجتماعي نخبگان سياسي و همچنين استحکام موقعيت سياسي آنان کمک فراوان ميکند، لذا نخبگان سياسي تمايل پيدا ميکنند که به سياستهاي استعماري گرايش پيدا کنند.
«هر سياست موفقيتآميز امپرياليستي براي توطئهاي در خارج، حداقل در اولين برخورد حيثيت داخلي گروههاي ممتاز و احزابي را تقويت ميکند که پيروزي تحت رهبري آنها به دست آمده است.»(27) در اين هنگام گروهها و شرکتهاي اقتصادي در جامعه که منافعشان در اينگونه سياستها نيز تأمين ميشوند، به عنوان حاميان اين سياستمداران ايفاي نقش ميکنند. شرکتهاي توليدکنندهی اسلحه و تسليحات نظامي نمونهاي بارز از اين قبيل حاميان ميباشد.
7) امپرياليسم ناشي از ايدئولوژي
تجربهی تاريخي اروپا از پيدايش سه نظام ايدئولوژيك كليسايي، فاشيستي و ماركسيستي كه به نوبهی خود هر كدام مؤسس رژيمهاي سياسي توتاليتاري در داخل و مجري سياست امپرياليستي در صحنهی جهاني بودند، بستر شكلگيري اين نظريه را فراهم كرد. بر اساس اين نظريه، در ذات هر ايدئولوژي، نوعي نارضايتي از وضعيت موجود نهفته است و هرگاه ايدئولوژي غالب شود به ويژه پس از انقلابها (و از آنجا كه انقلابها مرز نميشناسند) و بتواند با ابزارهاي شعاري، تودهها را بسيج كند، در آن صورت اهرم لازم براي تحقق بخشيدن به خواسته هاي خود را يافته است و كاربرد خشونت در داخل كه از ملزومات نظامهاي ايدئولوژيك است در نقطهی مرزي متوقف نميشود بلكه از مرزها گذشته و موازنهی قدرت را براي ايجاد يك مدينهی فاضله گسترده بر هم ميزند. از اين رو ايدئولوژي مبناي سياستهاي امپرياليستي قرار ميگيرد.
مورگنتا، كرين بركيتون و جاناتان آلدرمن به عنوان متفكرين این نظريه معتقدند که روابط بين جوامع اعتقادي يا ايدئولوژيك ضرورتاً خصمانه است كه با نابودي يا تابع شدن ديگر جوامع محو شدني است. به نظر مورگنتا يك سياست امپرياليستي هميشه نياز به ايدئولوژي دارد؛ زيرا بر عكس سياست حفظ وضع موجود، سياست امپرياليستي بايد توجهي براي اقدام به تغيير وضعيت موجودي كه خواهان سرنگونياش است داشته باشد. زيرا با تعريفي كه ايدئولوژي از انسان ميدهد، وضعيت موجود را براي رستگاري او مناسب نميبيند؛ از اين رو ايدئولوژي پيروان خود را به تغيير گستردهی اين وضع دعوت ميكند و اعتقاد كامل به اعتبار يك ايدئولوژي هر چند متناقض، شخص را به انجام هر اقدامي كه براي تعيين موفقيت لازم باشد وا ميدارد و يا چون ايدئولوژي بيشتر حركتساز است، پيروان را چنان تقبيح ميكند كه آنان حتي حاضرند زمينه را براي تأسيس مدينهی فاضله در زمان حيات اعقاب خود فراهم كنند.
8) نظریات اقتصادی کلاسیک
از مهمترين نظريهها در باب پيدايش امپرياليسم، تئوري اقتصادي امپرياليسم است. این نظریات با رویکرد اقتصادی به تبیین امپریالیسم میپردازند و توسط هابسون و شومپیتر مطرح شد.(28) شومپیتر معتقد بود امپریالیسم پدیدهای گذرا است که مرحلهی انتقالی از سرمایهداری است و با رشد نهایی سرمایهداری از بین میرود.(29) نقطهی قوت این نظریه این است که تضاد میان سرمایهداری متکی بر تجارت آزاد و امپریالیسم که متکی بر انحصار و استثمار است را نشان داده است اما پیشبینی او در مغلوب شدن امپریالیسم توسط سرمایهداری درست از آب در نیامد.(30)
9) نظریات مارکسیستی
مارکسیستها و نظریهپردازان لیبرال اقتصاد سرمایهداری اغلب عقیده داشتند امکانات رشد نظام نوین سرمایهداری محدود است و بنابراین، مهم و حتی ضروری است که این نظام به سرزمینهای دستنخورده یا آنگونه که امروز نامگذاری کردهاند، مناطق رشد نیافتهی جهان، دستاندازی کنند(31) تا بازار و فرصت سرمایهگذاری نو بیابند.
روزا لوکزامبورگ و هیل فردینگ از نظریهپردازان این گروه هستند که تبیین خود را با رویکردی اقتصادی اما در مقابل شومپیتر ارائه کردند. اینان امپریالیسم را لازم و ملزوم سرمایهداری و نه امر جانبی آن میدانند و معتقد بودند هرگونه گسترش امپریالیستی، سرمایهداری را گستردهتر میکند.(32) لوکزامبورگ با انتشار کتاب «انباشت سرمایه»، امپریالیسم را در قالب پدیدهای میدید که به سرمایهداری فرصتی برای ماندگاری میدهد هر چند که این ماندگاری طولانی نخواهد بود و مسئلهی مصرف غیرکافی را نیروی محرکهی واقعی امپریالیسم میدانست.(33)
لنین هم از این دسته نظریهپردازان است که امپریالیسم را با رویکرد اقتصاد جهانی سرمایهداری تبیین میکند و امپریالیسم را عذاب احتضار سرمایهداری و مرحلهی نهایی آن میداند. او بهعکسِ شومپیتر اعتقاد داشت سرمایهداری با این پدیده خود را از بین میبرد.(34)
10) نظریات برونگرا
هربت لوتی این نظریه را در مقابل نظریهپردازان اقتصادی ارائه داد و ریشهی امپریالیسم را مرحلهی ضروری گسترش تمدن پیشرفتهی غربی در جهان به علت نیاز کشورهای عقبمانده به آبادانی دانست و نیز هرگونه چپاول و ویرانگری فرهنگی توسط استعمارگران را نفی کرد.(35)
11) نظریات مرکز- پیرامون(36)
جان گالتونگ در سال 1971 اشاره به نوعی تقلیلگرایی در نظریهی امپریالیسم لنین دارد و معتقد است که لنین امپریالیسم را به ابعاد اقتصادی آن تقلیل داد. او خود در برابر این تقلیلگرایی نظریهی ساختی امپریالیسم را مطرح میکند و امپریالیسم را به عنوان یک ارتباط ساختی بین مجموعههای مختلف میبیند.
گالتونگ بر مبنای نوع رابطهی بین امپریالیسم و کشور توسعهنیافته و به تعبیری بین مرکز و پیرامون پنج نوع امپریالیسم را از یکدیگر تفکیک میکند:
1) اقتصادی، که ابزارهای تولید در کشورهای مرکز توسعه مییابند بدون اینکه این ابزارها در پیرامون توسعه یابند.
2) سیاسی، وجود یک موقعیت تثبیتشده در مرکز و به تبع آن و به طور نسبی در پیرامون.
3) نظامی، تولید ابزارهای مخرب نظامی در مرکز و عدم تولید آن در پیرامون.
4) ارتباطات، که به طور گسترده در مرکز توسعه یافته است ولی در پیرامون توسعه نیافته است.
5) فرهنگی، آموزش اعتماد به نفس و خوداتکایی در قالب برنامههای آموزشی در مرکز و آموزش احساس وابستگی و عدم اعتماد به نفس در پیرامون.
ولفگانگ مومسن نیز با تقلیل امپریالیسم به ابعاد اقتصادی مخالف بود و معتقد بود در بسیاری موارد اشغال و تصاحب سرزمینها از دوران استعمار تا مرحلهی صدور سرمایه، این نظامیان، مبلغان، مأموران امنیتی و بالأخره مبلغان مذهبی بودند که همه به عنوان نمایندهی دولتها به آن سرزمینها میرفتند و پس از تثبیت قدرت استعماری، پای نمایندگان بانکها و بنگاههای اقتصادی به آنجا باز میشد.
نتیجهگیری
نفوذ فرهنگي كشورهاي امپرياليست بر كشورهاي ديگر را به عنوان امپرياليسم فرهنگي ياد ميكنند.(37) به عبارت دیگر، ميتوان به اين صورت تعريف كرد كه «كاربردِ قدرت سياسي و اقتصادي براي پراكندن ارزشها و عادتهاي فرهنگيِ متعلق به آن قدرت در ميان مردمي ديگر و به زيان فرهنگ آن مردم را امپرياليسم فرهنگي ميگويند». امپرياليسم فرهنگي ميتواند ياريدهندهی امپرياليسم سياسي و اقتصادي باشد چنانكه مثلاً، فيلمهاي آمريكايي براي فرآوردههاي آمريكايي تقاضا پديد ميآورند.(38) در همين راستا امام راحل عظیم الشأن (ره) دربارهی وابستگي فكري فرمودند: «بزرگترين فاجعه براي ملت ما اين وابستگي فكري است كه گمان ميكنند همه چيز از غرب است و ما در همهی ابعاد فقير هستيم.»(39) و همين طور فرمودند: «تربيت غرب، انسان را از انسانيت خودش خلع كرده است.»(40) و تا ما از آن غربزدگي در نياييم و مغزمان را عوض نكنيم و خودمان را نشناسيم، نميتوانيم مستقل باشيم و نیز نميتوانيم هيچ چيزي داشته باشيم. بنابراين ما در اينجا ميتوانيم نتيجه بگيريم كه امپرياليسم فرهنگي اساس و بنياد ديگر گونههاي امپرياليسم بوده و نميتوان از آن با تسامح و به سادگي گذشت.
—————————————-
منابع:
1) The Oxford English Dictionary, Vol. VII, p. 712.
2) منصوری جواد، استعمار فرانو نظام سلطه در قرن 21، 1388، نشر امیرکبیر صفحه22-23.
3) طلوعي، محمود، فرهنگ جامع سياسي، انتشارات علم، ص 182.
4) آشوري، داريوش، دانشنامه سياسي، انتشارات مروايد، ص 37.
5) ازكیا، مصطفی و غفاری، غلامرضا؛ جامعهشناسی توسعه، تهران، كیهان، 1386، چاپ ششم، ص240.
6) ج.مومسن، ولفگانگ و دیگران؛ نظریههای امپریالیسم، احمد ساعی، تهران، قومس، 1389، چاپ هفتم، ص17.
7) گیدنز، آنتونی؛ جامعهشناسی، منوچهر صبوری، تهران، نی، 1377، چاپ چهارم، ص569- 570.
8) همان، ص570.
9) آشوری، داریوش؛ پیشین، ص38.
10) ج.مومسن، ولفگانگ و دیگران؛ پیشین، ص107-108.
11) گیدنز، آنتونی؛ پیشین، ص570.
12) ساعی، احمد؛ مسایل سیاسی- اقتصادی جهان سوم، تهران، سمت، 1385، چاپ هشتم، ص212.
13) گریفیتس، مارتین؛ دانشنامه روابط بینالملل و سیاست جهان، علیرضا طیب، تهران، نی، 1388، چاپ اول، ص98.
14) ابو، بوسا؛ امپریالیسم سایبر، پرویز علوی، تهران، ثانیه، 1385، چاپ اول، ص51.
15) گیدنز، آنتونی؛ پیشین، ص586.
16) همان، ص586.
17) گریفیتس، مارتین؛ پیشین، ص99.
18) گیدنز، آنتونی؛ پیشین، ص587.
19) ازكیا، مصطفی و غفاری، غلامرضا؛ پیشین، ص245.
20) ساعی، احمد؛ همان، ص 48.
21) روزول، رابرتپالمر؛ تاریخ جهان نو، ترجمه ابوالقاسم طاهری، ج2، چ3، تهران، موسسه انتشارات امیرکبیر، 1357، ص 70.
22) thompson kenneth and robert j.myers(eds);truth and tragedy: attribute to hans j.morgenthau; Augmented Edition,New Brunswick,Usa and London ; Transction Book,1984
23) ساعی، احمد؛ پیشین.
24) ساعی، احمد؛ پیشین، ص 49.
25) CF.B.Semmel. Imperialism and Social Reform: English Social Imperial Thoujht 1895 -1914(London 1960) .
26) ج. موسمن، ولفگانگ؛ همان، ص 17.
27) همان، ص 14.
28) همان، 12-14.
29) همان، ص 18.
30) همان، ص 20.
31) همان، ص 11.
32) همان، ص 31-33.
33) ازكیا، مصطفی و غفاری، غلامرضا؛ همان، ص240-241.
34) همان، ص242.
35) ج.مومسن، ولفگانگ و دیگران؛ پیشین، ص64- 65.
36) ازكیا، مصطفی و غفاری، غلامرضا؛ پیشین، ص245-244.
37) آریانپور، منوچهر و دیگران؛ فرهنگ انگلیسی به فارسی، تهران، 1385، جهانرایانه، چاپ ششم، ج1، ص 182.
38) آشوري، داريوش، همان، ص 38.
39) موسوي خميني، سيد روح الله، كلمات قصار، مؤسسه نشر آثار امام خميني ،ص 113.
40) همان، ص 158.
* در زمان ویلیام اول پادشاه انگلستان (قرن 19 میلادی)، بین او و پاپ هفتم در مورد قلمروی آمریت و اعطای مناصب، کشمکش و برخورد سختی صورت گرفت. نتیجه آن شد که از آن پس دو جمعیت یا دو حزبِ بسیار مقتدر و در عین حال مخالف یکدیگر در انگلستان مشکل گرفت که یکی در جهت طرفداری از پاپ و کلیسا فعالیت میکرد و اعضای آن را با پالیستها مینامیدند و دیگری حزبی بود که طرفدار امپراطور و نفوذ قدرت دنیوی امپراطور در مسائل اخروی بود که به امپریالیستها مشهور شدند.