بسم الله الرحمن الرحیم، عرض سلام و خیر مقدم دارم خدمت دو تن از کارشناسان اندیشکده راهبردی تبیین. بنا بر این است که میخواهیم در این جلسه به بحث انتخابات پیشین آمریکا و آمریکای پساترامپ بپردازیم. ابتدا از آقای نامدار وندایی شروع میکنیم و در ادامه در خدمت آقای مصطفی محمدی خواهیم بود.
سالار نامدار وندایی: بسم الله الرحمن الرحیم، در مورد انتخابات آمریکا و اینکه پیامدها و تأثیرات آن چه خواهد بود ابتدا باید به این پرداخت که این انتخابات چرا برای ما مهم است و چرا باید به آن بپردازیم. چرا به اندازهای که انتخابات آمریکا برای ما مهم است، انتخاب انگلستان، فرانسه و… برای ما مهم نیست. یک دلیل آن این است که انتخابات آمریکا بیش از سایر کشورها روی سیاست خارجی ما تأثیرگذار خواهد بود، دلیل دوم این است که سیاست خارجی آمریکا پیوند ناگسستنی با امنیت ملی این کشور دارد. اصولا در آمریکا، سیاست خارجی را با یک دید امنیت ملی میبینند و با یک پیوند خیلی نزدیک و تنگاتنگی با امنیت ملی آن را مورد بررسی قرار میدهند. به عبارتی، رفتار سیاست خارجی، رفتار سیاست امنیت ملی آمریکا نیز محسوب میشود. ما میدانیم که شورای امنیت ملی رئیس جمهور و مشاور امنیت ملی این کشور نقش بسیار پررنگی را در تاریخ آمریکا حتی در بحث سیاستگذاری خارجی آمریکا داشتهاند. آقای ترامپ وقتی که پا به عرصه گذاشت، شعاری را در کمپین انتخاباتی خود مطرح میکرد و مردم را به این سمتوسو حرکت میداد که ما بیاییم و آمریکا را از نو بسازیم. به عبارت دقیقتر :”To make America great again” این برای آمریکاییهای یک صدای آشنا بود. دوباره بزرگ بودن آمریکا، دوباره ساختن آمریکا و… مواردی بودند که هر آمریکایی که آن را میشنید در درون خود یک آشنایی و همذاتی را احساس مینمود. همانطور که این شعار ناظر بر آینده است و میگوید که ما باید یک آمریکای بزرگ و قویتر را مجددا بسازیم، این شعار در خود یک ارجاع به گذشته دارد، یعنی میگوید که ما در گذشته قوی بودیم و اتفاقاتی باعث شده است که ما ضعیف شویم. ترامپ میگوید من میخواهم آمریکا را دوباره قوی کنم. این یکی از مواردی است که باید به آن پرداخته شود؛ بهعبارتی باید دید که آمریکا در گذشته چگونه بودهاست، چه اتفاقی افتاده است که ضعیف شده است و الآن آقای ترامپ میخواهد آن را به چه نقطهای برساند؛ یعنی آمریکای آقای ترامپ چه ویژگیهایی خواهد داشت. برای این باید ابتدا به گذشته آمریکا رجوع کنیم که آمریکا در گذشته چگونه بوده است؛ در چه دورههایی قوی بوده است، در چه دورههایی ضعیف بوده است و سپس آن را تطبیق دهیم و ببینیم که آقای ترامپ چه چیزهایی را میخواهد از آن گذشته بگیرد و بعد آمریکا را بر مبنای آن اداره کند. آمریکا کشوری است که تاریخ محدودی دارد و همانند ایران نیست که قدمت بسیار زیاد 7000-6000 ساله داشته باشد و یک تمدن بزرگ باشد که در طول تاریخ بهصورت طبیعی شکل گرفته باشد. آمریکا کشوری است که بهصورت مصنوعی ساخته شده است و یک عدهای به این کشور رفتهاند و با هدف ملتسازی در آنجا ساکن شدهاند؛ با هدف اینکه یک جامعهای را تشکیل دهند و یکسری اهدافی را تعریف کنند و به این صورت پیش آمدهاند. بر این مبنا، کلیت تاریخ آمریکا به 4 دوره قابل تقسیم است. اولین دوره، یک دوره انقلابی است که تا سال 1823م امتداد مییابد. در این دوران آمریکا دوره انقلاب و شکلگیری خود را میگذراند، اعلامیه استقلال این کشور در این دوران صادر میشود و این کشور درگیر جنگها، استقلال و به رسمیت شناساندن خود به دنیاست؛ به ویژه اینکه زمانی مستعمره انگلستان محسوب میشده و زیر نظر ملکه این کشور اداره میشده است. از سال 1823م دکترینی تحت عنوان مونروئه سرلوحه اقدامات آمریکا قرار میگیرد، از این قرار که آمریکا در امور سایر ملل دخالت نمیکند؛ بهویژه اروپا، زیرا اروپا در آن موقع دوران بحرانی خود یعنی بعد از انقلاب فرانسه را میگذراند و با بحرانی شامل حرکتهای آزادیخواهانه، ناسیونالیسم و… مواجه است. متقابلا نیز آمریکاییها این انتظار را دارند که سایرین نیز در امور آمریکا دخالت نکنند؛ بهعبارتی دکترین مونروئه این دو وجه را در برمیگرفت.
آیا منظور از آمریکا، کل آمریکاست؛ یعنی آمریکای لاتین را نیز شامل میشد!؟
سالار نامدار وندایی: بله! آمریکاییها در آن دوره کل قاره آمریکا شامل آمریکای لاتین را حوزه خود میدانستند و به این قائل بودند که کسی نباید در آن دخالت کند و متقابلا نیز آمریکا در امور سایر کشورهای خارج این قاره دخالت نخواهد کرد. قرائتی که از این انزواطلبی میشود این است که آمریکا در لاک خود فرو میرود، اما این تصور، تصور ناقصی است، زیرا آمریکا به لحاظ سیاسی در لاک خود فرو میرود و منزوی میشود، اما به لحاظ تجاری اصلا قائل به انزوا نیست و روابط گسترده تجاری خود را همچنان حفظ میکند. دوره سوم، دوره میان دو جنگ جهانی است که آمریکا در این جنگها وارد شد و دخالت کرد و بعدا نیز تحت تفکرات یک عده خاصی در آمریکا که میخواستند نقش آمریکا را گسترده کرده و در جهان توسعه دهند قرار گرفت. اما این بحث به دلیل مسائل داخلی آمریکا با شکست مواجه شد و آمریکا خیلی درگیر مسائل بینالمللی نشد. دلیل این امر آن بود که اهمیت اروپا برای آمریکا خیلی زیاد است و آمریکاییها نمیخواهند که کسی در اروپا تفوق داشته باشد. بهعبارتی برای آمریکاییها مهم است که قدرتهای اروپایی به شکلی در کنار یکدیگر چینش پیدا کنند که هیچ کسی توانایی تفوق بر اروپا را نداشته باشد، زیرا تصور آنها این بودهاست که چناچه در اروپا یکی از کشورها مثلا، آلمان، انگلستان، فرانسه یا هر کشور دیگری مسلط شود، هدف بعدی آن کشور آمریکا خواهد بود. به همین خاطر آمریکاییها حتی الآن سیاستها خود را بهگونهای تنظیم میکنند تا قدرتهای این قاره را مدیریت کرده تا هیچ یک نتوانند بر اروپا مسلط شوند. دوره چهارم تاریخ آمریکا مربوط به دوران بعد از جنگ دوم جهانی است که در این دوره آمریکا یک نوع نقش رهبری را در سطح جهان بر عهده میگیرد و خود را بهعنوان رهبر و مدیر جهان معرفی میکند. در بخشی از این دوران و طی سالهای جنگ سرد، آمریکا در کشمکش با شوروی قرار میگیرد. بعد از دوران جنگ سرد، آمریکا تبدیل به رهبر و مدیر بلامنازع جهان میشود و در حوزههای مختلف شروع به اداره کردن جهان مینماید. با این حال آمریکا در همه این حوزهها به اندازه کافی موفق نبوده است. آمریکا عمدتا در حوزه اقتصادی موفق بوده است. در حوزه سیاسی و دیپلماسی آمریکا توفیق متوسطی را داشته است و در حوزه امنیتی این موفقیت کمتر بوده است و کشورها کمتر تمایل داشتهاند که به رژیمهایی که آمریکا تولید کرده و آنها را مورد حمایت قرار میدهد بپیوندند. این 4 دوره، کل تاریخ آمریکا را در برمیگیرد و اگر ما بخواهیم بفهمیم که در کدام دوره، دوره درخشان آمریکاییها بوده است باید آن را مورد مطالعه قرار دهیم.
ممکن است دورهها را مجددا معرفی کنید؟
سالار نامدار وندایی: دوره اول از اعلام بیانیه استقلال آمریکا تا سال 1823م را دربرمیگیرد که در این سال، آمریکا از نظر سیاسی خود را منزوی میکند. دوره بعدی از این سال تا جنگ جهانی اول را در برمیگیرد. دوره سوم تاریخ آمریکا، دوره میان دو جنگ جهانی است و دوره چهارم، دوره بعد از جنگ جهانی دوم است که در دوره چهارم، آمریکا برای خود یک نقش رهبری بر جهان را قائل است. اگر ما بخواهیم روابط خارجی آمریکا را بهطور کلی دستهبندی کنیم، مهمترین منظری که مطابق آن آمریکا را مطالعه کردهاند، روابط تجاری این کشور است. لیبرالیسم تجاری در آمریکا یک اصل بسیار مهم است و در دوره دکترین مونروئه علیرغم انزوای سیاسی، انزوای تجاری به هیچ وجه و مطلقا اتفاق نیفتاد. بر پایه این امر روابط خارجی آمریکا را به سه دوره تقسیمبندی میکنند. دوره اول روابط خارجی آمریکا از دوره استعمار تا زمان رکود اقتصادی؛ یعنی سال 1929م و یکشنبه سیاهی که در این سال اتفاق افتاد تقسیمبندی میکنند. یکشنبه سیاه، روزی است که در آن بورس آمریکا سقوط کرد. دوره دوم، سیستم مالی و تجاری پس از جنگ جهانی دوم از سال 1945م تا دهههای اخیر را در برمیگیرد و دوره سوم روابط خارجی آمریکا مربوط به عصر جهانی شدن است. ما با مطالعه این سه دوره، به این نتیجه خواهیم رسید که درخشانترین دوره تجاری آمریکا چه دورانی بوده است. از طرفی لازم است که به یک کلیتی راجع به خود آمریکا بپردازیم. اینکه بتوانیم این کشور را بشناسیم و بهفمیم که این کشور چه ویژگیهایی دارد، راه ما را برای اینکه بتوانیم انتخابات این کشور را تحلیل کنیم باز میکند. سنت قوی که در آمریکا حاکم است، واقعگرایی قارهای میباشد؛ یعنی در آمریکا تصور بیشتر این است که آمریکا بیش از اینکه یک کشور و ملت باشد، یک قاره است. این قارهپنداری آمریکا مقدمهای بر این میشود که یک تفکر دیگری به نام استثناگرایی در آمریکا شکل بگیرد؛ exceptionalism. آمریکاییها خود را بهعنوان یک استثنا تصور میکنند و میگویند که ما با تمام دنیا متفاوت هستیم، فرهنگ، اقتصاد، سیاست، انتخابات و… در آمریکا با همه دنیا متفاوت است. آمریکاییها خود را بهخاطر استثنایی بودن، از دیگران برتر میدانند و میخواهند که یک حالت متفوق در دنیا داشته باشند. این یک برداشت عمومی در آمریکا و میان مردم است که خود را نسبت به سایرین مستثنا میدانند. در حال حاضر اگر بنده سند حزب جمهوریخواه در کنفوانسیون اخیرشان را بخوانم، نکات جالبی را برای شما در این زمینه دارد که اصلا انسان را شگفتزده میکند. آنها باور و مرام خود را برپایه استثنایی بودن آمریکا قرار میدهند. آنها میگویند که ایالات متحده آمریکا شبیه هیچ کشوری در دنیا نیست؛ یعنی ما به هیچ وجه شباهتی با هیچ کشوری نداریم و کاملا استثنایی هستیم. آنها میگویند که آمریکا به خاطر نقش تاریخی که دارد استثنایی است “the great America is exceptional because of its history role”. آنهای میگویند که ابتدا بهعنوان یک پناهنده refugee به این کشور آمدهاند و کسانی بودهاند که سنت کهن اروپایی را قبول نکرده و از این قاره فرار کردهاند و بعدا به عنوان یک defender از این سرزمین دفاع کردم و اکنون بهعنوان نماینده و پرچمدار آزادی و آزادیخواهی در جهان هستیم. این تفکرات پایههای استثناگرایی آمریکا را میسازند. چنین تفکری در آمریکا وجود دارد و ما بایستی بدانیم که آنها بر پایه این استثناگرایی میخواهند عمل کنند و سیستم خود را به پیش ببرند. در مورد سیاست خارجی آمریکا اگر بخواهیم ریزتر صحبت کنیم، از ابتدا و از دوران گذشته این کشور، 2 اصل را داشتند؛ یکی تأکید بر انزواطلبی به لحاظ سیاسی قبل از اینکه آمریکا نقش خود را گسترده کند و دوم اینکه تأکید بر اصل اخلاق لیبرال-دموکراسی در سیاست خارجی این کشور که میخواستند آن را تبلیغ کرده و به دنیا معرفی کنند. این انزواطلبی در تاریخ آمریکا دو علت کلی دارد. اول اینکه آمریکاییها فاقد میراث مشترک هستند؛ یعنی برخلاف ایران و افغانستان، ایران و ترکمنستان، ایران و هند، ایران و چین که یک تاریخ مشترک به هم پیوسته دارند، آمریکاییها چنین چیزی را ندارند و لذا این انزواطلبی برای آنها مشکلی را ایجاد نمیکند. دوم اینکه آنها بهصورت مصنوعی ساختهاند. آنها خود آمدند و سعی کردند که آمریکا را از اروپا منزوی کنند؛ بهعنوان اروپاییهایی که قبول کردهاند که از اروپا خارج شده و در آمریکا ساکن شوند. اما رفتهرفته زمانی که آنها به دوران جنگ جهانی اول برمیخورند و پس از آن به جنگ جهانی دوم میرسند، این انزواطلبی رفته رفته کمرنگ میشود و 3-2 عامل و اتفاق باعث میشود که اصل انزواطلبی کنار گذاشته شود. اول اینکه جنگ جهانی دوم یکسری تغییرات بسیار اساسی را در دنیا ایجاد کرد که دیگر اجازه نمیداد که آمریکاییها آن سیاست انزواطلبی خود را استفاده کرده و برمبنای آن عمل کنند. اولا اینکه قدرت اقتصادی آمریکا به اندازهای رشد کرده بود که دیگر اصلا مجالی برای آن وجود نداشت که آن سیاست انزواطلبی خود را ادامه دهد. از طرفی در طول جنگ جهانی دوم، اقتصاد کشورهایی مانند، آلمان، انگلستان، فرانسه، ژاپن و… کاملا نابود شده بود و تنها کشوری که توانست به لحاظ اقتصادی سرپا بایستد اقتصاد آمریکا با توان تولید انبوه خود بود. علت سومی که باعث شد، سیاست انزواطلبی آمریکا به کنار گذاشته شود، ظهور قدرت جدیدی به نام شوروی بود که لازم بود که آمریکا به لحاظ سیاسی با آن مقابله کرده و ظرفیتهای دیپلماتیک خود را در برابر آن به کار بگیرد. این کلیتی راجع به تاریخ آمریکا بود. اگر بخواهیم بگوییم که درخشانترین دوره آمریکا کدام دوره بودهاست، این نتیجهگیری را میتوان داشت که از نظر آمریکاییهایی که آمریکا را ساختند، نه از نظر مهاجرین و نه از نظر کسانی که بعدا در این کشور ساکن شدن؛ بهترین دوره و درخشانترین آمریکا زمانی بود که سیاست انزواطلبی فوقالذکر را در بعد سیاسی پیگیری میکرد و الآن وقتی که به صحبتهای آقای ترامپ گوش میکنیم، وی میگوید که ما باید حضور خود را در اموری که به ما ربطی ندارد، بیرون بکشیم و به سمت خود متوجه شویم. این صحبت وی به مسائل اقتصادی مربوط نمیشود، بلکه ترامپ وعده میدهد که چنانچه پیروز شود، جنگ تجاری بزرگی را علیه چین به راه خواهد انداخت. با این وجود ترامپ از نظر سیاسی میگوید که آمریکا نباید هزینه متحدین ضعیف خود را بدهد، آمریکا نباید هزینه دفاع از کشوری مانند کره جنوبی، اروپای شرقی و… را بدهد. این باعث میشود که هزینههای بسیاری به آمریکا تحمیل شود و آمریکا باید خود را از این مسائل دور کند تا سبک شده و به سمت بالا و بالاتر حرکت کند. این یکی از رویاهای آمریکایی American dream است که گفته میشود که آمریکاییها فارغ از اینکه مرد یا زن هستند یا اینکه کجا به دنیا آمدهاند، باید به آن چیزی که میخواهند برسند؛ با این مفهوم که کار میکنند و سزاوار این هستند که به هدف خود برسند و هر چیزی که رسیدن به این رویا را محدود کند باید کنار گذاشته شود. علاوه بر سنت انزواگرایی که خدمت شما عرض کردم، یک بحث بسیار مهم دیگری که در آمریکا وجود دارد و تأثیر خود را میگذارد این است که همواره یک آمریکایی وجود داشته است که ادعا میکرده است که وی آمریکا را ساخته و وی صاحب آمریکا است. همان آمریکایی جمعیت 6 میلیونی را طی چند دوره جنگ به چندصدهزار نفر کاهش داد. همان آمریکایی دارد با موج مهاجرت مخالفت میکند، مهاجرتی که از جنوب این کشور به آمریکا اتفاق افتاد، مهاجرتی که از آسیا و آفریقا به این کشور اتفاق افتاد. از این رو آمریکاییها علقههایی قوی از نژادپرستی را در خود دارند. یکی از اساتید بنده میگفت که زمانی که من در آمریکا در سال 1974-1973 دانشجو بودم، به عینه دیدم که بر سردر یک رستوران نوشته بود: “no dog, no black” یعنی سگ وارد نشود، سیاههای مهاجر نیز وارد نشوند. این افراد قشر بسیار قدرتمندی را در آمریکا تشکیل میدهند. با این حال، این باعث نمیشود که ما تصور کنیم که آمریکا یک جامعه در حال تغییر نیست. جامعه آمریکا یک جامعه یک دست نیست و مرام آن در طول سالیان بدون تغییر باقی نمانده است. جامعه آمریکا در سال 2008م به کسی رای داد که یک سیاه پوست بود. اما اینکه چه شد و در حد فاصل سال 2008-2017 چه اتفاقی افتاد که آمریکاییها به این نتیجه رسیدند که بازگردند و به کسی رای دهند که شعارهای دهه 1960 و 70 میلادی را سر میدهد و ندای درونی آنها را زنده کرده است. اینکه چه شد که این اتفاق افتاد، یک بحث مفصلی دارد که اگر وقت اجازه دهد، بنده برای بازگشایی این مبحث در خدمت شما هستم و در حال حاضر وقت را در اختیار دوست عزیز خود آقای مصطفی محمدی قرار میدهد.
آقای محمدی لطفا بفرمائید.
مصطفی محمدی: اگر اجازه دهید، پیش از مطرح کردن مباحث مربوط به انتخابات آمریکا، گریزی به مسائل داخلی این کشور بزنم تا ببینیم که مسائل و بحرانهای داخلی آمریکا به چه ترتیبی است و سپس وارد مرحله سیاست خارجی آمریکا میشویم. توجه داشته باشید که انتخابات به نفع ترامپ به اتمام رسیده، اما هنوز به سرانجام نرسیده است و کماکان مرحلهای به نام الکترالها و مراسم روز تحلیف در پیش است. اتفاقی که در اینجا افتاده است این است که حزب دموکرات علیرغم اینکه اوباما را به این متهم میکرد که نمیخواهد نتیجه انتخابات را بپذیرد، ولی عوامل حزب دموکرات و مجموعه سیستم سیاسی آمریکا به شکلی غیر مستقیم زیر بار نتیجه انتخابات نمیرود و تلاش آنها بر این است که ترامپ را در یکسری از مراحل حذف کرده و اجازه ندهند که ریاست جمهوری آقای ترامپ به سرانجام برسد. راه حلهای حداقلی مجموعههای سیاسی آمریکا یا administrates برای رسیدن به این هدف این است که ترامپ لااقل نتواند به شعارهای جنجالی که در دوره انتخابات داده است دست پیدا کند. البته معلوم نیست که آیا ترامپ واقعا میخواهد که به این شعارها جامه عمل بپوشاند یا خیر. تظاهراتی که در آمریکا در میان بخشی از مردم دارد اتفاق میافتد با دو هدف است. اولین هدف این است که عرصه را برای ترامپ تنگتر کنند تا وی نتواند به راحتی مقاصد خود یا به قول مخالفین وی، اهداف نژادپرستانه خود را در خصوص مهاجرین، زنان و سیاهپوستان اعمال کند. دومین هدف این تظاهراتها، این است که سعی کنند اینگونه وانمود کنند که ترامپ جامعه آمریکا را نمایندگی نمیکند. معمولا در هر کشوری وقتی تظاهراتی اتفاق میافتد، سیستم سیاسی آن کشور هدف قرار گرفته میشود و تلقی ناظرین بیرونی این است که مردم از سیستم ناراضی هستند و بیرون ریختهاند تا نارضایتی خود را ابراز کنند. تظاهرات، راهپیماییها و تجمعات در آمریکا یک تفاوت با سایر تجمعات و تظاهرات در سایر کشورها دارد و آن اینکه این موارد به تقویت ارزشهای آمریکایی کمک میکند. یعنی زمانی که ناظر خارجی، تجمعات و شعارها را نگاه میکند، شعارها، مطالبی است که توسط رسانههای اصلی بهعنوان ارزشهای آمریکایی مطرح میشود. فارغ از اینکه ما این شعارها را قبول داشته باشیم یا نداشته باشیم، از نظر برخی ناظران بیرونی ممکن است این حرکت به معنای تضعیف نظامی سیاسی آمریکا منجر شود و از نگاه دیگر ممکن است اینگونه برداشت شود که این تظاهراتها تقویت ارزشهای آمریکایی را در پی خواهد داشت. بهعبارتی اگر یک ناظر خارجی بخواهد بیطرفانه نسبت به موضوع قضاوت کند، میبیند که شعارهایی که مردم در تظاهراتها سر میدهند، شعارهایی است که میخواهد وضعیت موجود در آمریکا را تثبیت نماید. یکسری بحثها راجع به این تظاهراتها وجود دارد، از جمله اینکه آیا این راهپیماییها از سوی عوامل بیرونی هدایتشده است یا خیر. گاها گفته میشود که افرادی مانند سوروس و برخی از سرمایهدارانی که از کلینتون حمایت کردهاند در پشت سر این تجمعات و تظاهراتها هستند. حتی ترامپ نیز در یکی از توئیتهای خود به این موضوع اشاره کرده است و گفته است که این تجمعات از سوی رسانهها تهییج میشود و این برخی از رسانهها هستند که مردم را تهییج میکنند که در خیابانها حضور داشته باشند و بعضی از افرادی که در این تجمعات حضور دارند و نقش رهبری را ایفا میکنند، افرادی حرفهای و آموزشدیده هستند و نه مردم عادی. البته برای این امر یکسری شواهد نیز وجود دارد اما ما شواهد کافی برای این موضوع نداریم که بتواند مسئله را اثبات کند. در هر صورت گفته میشود که بنیاد جامعه باز یکی از نهادهایی است که به افراد و جریانهای مخالف ترامپ کمک میکند. بنابراین یکی از بحرانهایی که جریان مخالف ترامپ دارد به وی تحمیل میکند، یکی بحث تظاهرات و راهپیماییهاست که هیچ چشماندازی هم نسبت به این امر وجود ندارد که این حرکات هیجانی قرار است متوقف شود یا ادامه پیدا کند. به نظر میرسد که این تجمعات و تظاهرات تا زمان تحلیف ترامپ ادامه پیدا خواهد کرد و از آنجا دومین برنامه دموکراتها برای ترامپ وارد مرحله اجرا میشود. این برنامه این است که مخالفین ترامپ میخواهند اجازه ندهند که تحلیف ترامپ یک تحلیف آرام و موفقیتآمیز باشد. در حال حاضر چپهای آمریکایی به دنبال برپایی یک تظاهرات خیلی بزرگ حداقل 25000 نفری در روز تحلیف در 20 ژانویه، مصادف با اول بهمن ما هستند که اگر این تظاهرات برگزار شود و میان تظاهراتکنندگان طرفداران ترامپ زد و خوردی صورت بگیرد، هرج و مرج به وجود آمده اتفاق نادری است که در تاریخ آمریکا به وقوع پیوسته است. از طرفی یکسری گمانهزنی وجود دارد، مبنی بر اینکه الکترالهای به ترامپ در 19 دسامبر رأی ندهند. به عبارتی گفته میشود برخی به دنبال این هستند که الکترالها را اقناع کرده تا به ترامپ رأی ندهند و باعث شوند که کلینتون رأی بیاورد. به نظر بنده این امر به خاطر تبعاتی که در جامعه آمریکا به دنبال خواهد آورد، عملی نیست؛ یعنی اگر فرض را بر این بگذاریم که در 19 دسامبر کلینتون بهعنوان رئیسجمهور انتخاب شود، آن هم با اختلاف حداقل 42تایی که میان ترامپ و کلینتون در آرای الکترال وجود دارد؛ راضی کردن این 42 الکترال برای رأی به کلینتون بسیار سخت است و ثانیا اگر این اتفاق بیفتد، کسی جلودار طرفداران ترامپ نیست؛ کسانی که حتی اعلام کرده بودند که اگر نتیجه انتخابات به گونهای شود که کلینتون رأی بیاورد از اقداماتی که باعث ناامنی بشود، پرهیزی ندارند. عموما کسانی که از ترامپ طرفداری میکنند، کسانی هستند که در مناطق حاشیهای زندگی میکنند و بهطور سنتی انواع اسلحهها را حمل میکنند. ناامنیهایی نیز که ممکن است از سوی این افراد به وقوع بپیوندد شاید به گونهای باشد که با مردم درگیر نشوند، اما ممکن است که به مقرهای دولتی حمله کنند. کسانی که هماکنون از ترامپ حمایت میکنند، کسانی هستند که سابقه بمبگذاری داشتهاند. از این رو هرج و مرجی که ممکن است، به واسطه رأی آوردن کلینتون در جامعه آمریکا به وجود بیاید، ریسکی بالا دارد که این ریسک، باعث میشود که دموکراتها به سمت ایجاد مزاحمتهایی برای ترامپ تا سال 2018م بروند و سعی کنند در سال 2018م اکثریت را در مجلس سنا و نمایندگان به دست بیاورند و در سال 2020م در انتخابات ریاست جمهوری کسب موفقیت کنند. حزب دموکرات تصمیم گرفته است که به سمت چپ متمایل شود. افرادی که در انتخابات از کلینتون حمایت میکردند، میانه محسوب میشدند و چپ نبودند. گرایش چپ بیشتر از سوی سندرز نمایندگی میشود و دموکراتها وی را حذف کردند که این از جمله اشتباهات آنها بود. در بازبینیها و آسیبشناسیهایی که دموکراتها انجام میدهند و همچنین طی نشست سه روزهای که داشتند، به این نتیجه رسیدند که حزب دموکرات برای کسب پیروزی در سال 2020م یا 2018م به این نیاز دارد که نگاه خود را از نیویورک و واشنگتن فراتر ببرد و به سمت مناطق محلی و ایالاتهای جنوبی برود و وضعیت اقتصادی مردم آنجا را مد نظر قرار دهند و با شعارهای چپ که شعارهای حمایت از طبقه کارگر است، آرای آنها را جذب کنند. تحلیلی نیز که در خصوص این انتخابات دارند این است که عمدهترین دلیل شکست ما در انتخابات پیشین این است که نتوانستیم، طبقه متوسط و کارگر را به خود جذب کنیم و همچنین نتوانستیم اقلیتها را بهگونهای تحریک کنیم که همانگونه که به اوباما رأی داده بودند به کلینتون رأی بدهند. این دو مورد، مهمترین موضوعی است که دموکراتها به آن دست پیدا کردهاند و به همین دلیل به این سمت میروند که این خلأ و ضعف را جبران کنند. در حال حاضر به دنبال این هستند که یک رهبر جدید را برای کمیته ملی حزب دموکرات انتخاب کنند. بنده در جستجوهای خود، فردی به نام ادیسون را دیدم که اظهار میکند که یک مسلمان است؛ مسلمانی سیاهپوست 53 ساله که 5 دوره در مجلس نمایندگان آمریکا حضور داشته است و چهره مقبولی میان چپهای حزب دموکرات و هم میان افرادی که جریان میانه را تشکیل میدهند. هر رید که جزو رهبران دموکرات در سنا است، آقای سندرز، مککانل و سایر افراد برجسته در حزب دموکرات به آقای ادیسون ابراز تمایل داشتهاند که رهبری کمیته ملی حزب دموکرات را بر عهده بگیرد. با این حال یک مشکل وجود دارد و آن اینکه وی در حال حاضر در مجلس نمایندگان عضو است و برای اینکه بتواند رهبری کمیته ملی دموکراتها را بر عهده بگیرد، بهتر است که از سمت خود در مجلس نمایندگان استعفا داده و در سمت جدید خود مشغول شود. به نظر میرسد که یکی از گزینههای جدی حزب دموکرات برای انتخابات سال 2020م همین آقای ادیسون باشد. این مسیر همانند اتفاقی است که برای بیل کلینتون افتاد. بعد از دوره ریگان، دموکراتها دچار یک بحران شده بودند و برای رفع این بحران، بیل کلینتون رهبری حزب دموکرات را بر عهده میگیرد و با تلاش و استراتژیهای جدیدی که ارائه میدهند رأی میآورند. در این استراتژی، بیل کلینتون رهبر کمیته ملی دموکراتها بود که بعدا رئیس جمهور شد. در اینجا نیز ممکن است که چنین اتفاقی برای آقای ادیسون برای سال 2020م به وقوع بپیوندد. در ادامه در خصوص بحث مسائل داخلی آمریکا و اینکه چرا ترامپ رأی آورد، اینجانب سعی میکنم که به این مسئله در بحث مسائل سیاست خارجه اشاره کنم. درباره سیاست خارجه آمریکا و اینکه در دوران ترامپ قرار است که چه اتفاقی بیفتد، سؤال ثابت یا تضعیف این سیاست سؤالی بود که حتی اگر کلینتون نیز رأی میآورد این سؤال مجددا مطرح میشد و بررسی میشد که چه روندهایی در دوره کلینتون ادامه پیدا میکند و همچنین وی چه سیاستهایی جدیدی را اتخاذ میکند. یک مشکلی در خصوص ثبات و تغییر سیاست خارجی آمریکا وجود دارد و آن اینکه دو عامل در خصوص ثبات و تغییر سیاست خارجی آمریکا ایفای نقش میکند. اولین موضوع بحث ساختار و موضوع دوم بحث کارگزار. موضوعی که باعث سردرگمی و آشفتگی خاطر سیاستمدارن و کسانی که در حوزه سیاست خارجی اظهار نظر میکنند شده است این است که آقای ترامپ بهعنوان یک کارگزار، یک فرد خاصی است؛ کسی است که تجربه خاصی در حوزه سیاست خارجی نداشته است، شعارهای اغراقآمیزی را در دوره تبلیغات انتخاباتی خود داده است و راهبرد مشخصی نیز برای سیاست خارجی ندارد. ما ابتدا از ساختار که وضعیت مشخصی دارد شروع میکنیم تا ببینیم که ساختار چه نقشی در آینده سیاست خارجی آمریکا دارد و سپس به مرحله بررسی کارگزار برسیم. فارغ از اینکه چه کسی در آمریکا رأی بیاورد، محدودیتها و ظرفیتهای ساختاری در محیط بینالملل و داخل آمریکا، سیاست خارجی آمریکا را جهتدهی میکند. این موضوعی است که آقای جمشیدی به این جمعبندی رسیده و بنده با تقسیمبندی ایشان به این موضوع میپردازم. بحث تغییرات ساختاری در محیط داخلی. در خصوص محدودیتهای ساختاری در محیطهای داخلی، به نظر بنده مهمترین فاکتور و مؤلفه بحث اقتصاد است. از پس از دوران ریگان، اقتصاد نئولیبرالیستی اگرچه باعث رشد اقتصاد آمریکا شده است و آن را به یک قدرت اقتصادی تبدیل کرده است، اما همزمان این موضوع موجب افزایش نابرابری در جامعه آمریکا شده است. نابرابری در جامعه آمریکا و اختلاف طبقاتی که به وجود آمده است، موجب نارضایتی در جامعه آمریکا شده است؛ نارضایتی از سیستم، نارضایتی از اقتصاد، نارضایتی از وضعیت موجود و… این نارضایتی خود را در نظرسنجیها نشان داده است و این موضوعی نیست که صرفا منتقدین یا شخصیتهای چپ در آمریکا به آن اشاره کنند. نارضایتی مردم نسبت به وضعیت اقتصادی و مسائل عمومی در آمریکا هم در نظرسنجی آمریکا با درصد بالایی نشان داده میشود و هم سیاستمداران و اقتصاددانان آمریکایی فارغ از جمهوریخواه یا دموکرات این موضوع را بیان میکنند. به عبارتی در جامعه آمریکا یک اجماعی روی این قضیه وجود دارد و دغدغه مردم است. این مسائل، مواردی نبودند که از سوی سندرز و ترامپ مطرح شوند، بلکه شعارهایی بودند که در جامعه آمریکا وجود داشت و آنها را بالا آورد و بازتاب آن را میتوان در انتخاب ترامپ دید. دومین مسئله در اقتصاد آمریکا که باعث ایجاد مشکلات اقتصادی و نارضایتی شده است، جنگهایی است که آمریکا طی 15 سال اخیر در منطقه غرب آسیا داشته است. جنگ عراق، جنگ افغانستان و… باعث وقوع تبعاتی بر اقتصاد آمریکا شده و سبب شده که مردم آمریکا از اینکه اولویت سیاستمداران آمریکایی نیستند ناراضی باشند. مردم از اینکه توجه اصلی سیاستمداران آمریکایی به اصلاح وضعیت اقتصادی مردم، خصوصا کارگران و طبقه محروم نیست و به دنبال مسائل خارجی هستند ناراضیاند. به نظر بنده اگر خانم کلینتون رأی میآورد، این مسئله البته باعث یکسری تغییرات در سیاست خارجه آمریکا میشد، اما یک تغییر کلی ایجاد نمیکرد. در دوره ترامپ، این امیدواری در مردم وجود دارد که به جای اینکه رویه سابق که در آن نقش نخبگان سیاسی آمریکا برجسته است، ادامه پیدا کند، نقش مردم نیز در سیاست خارجه آمریکا دیده شود؛ به عبارتی نارضایتیهای مردم براولویتها و راهبردهایی که رئیس جمهور آمریکا دنبال میکند تأثیر خود را بگذارد. نتیجه منطقی نارضایتی مردم آمریکا از سیستم سیاسی و وضعیت موجود، سیستم سیاسی این کشور را مجبور به تغییر اولویتها میکند. نتیجه منطقی نارضایتی مردم که ترامپ ادعا میکند که به دنبال رفع آن است، سیستم سیاسی آمریکا را مجبور به یکسری تغییر اولویتها میکند. حال باید دید که ترامپ تا چه اندازه به این وعده خود پایبند است و تا چه اندازه به جای مداخله در سایر کشورها، به بحث داخلی آمریکا بها میدهد. این نارضایتی خود را در دوگانگی مردم و نخبگان سیاسی خود را نشان خواهد داد و باید ببینیم که آیا منافع مردم در سیاست خارجی لحاظ میشود یا خیر. طبیعتا فشارهایی که مردم دارند وارد میآورند و بازتاب این نارضایتیها در دوره ترامپ تأثیر بیشتری را نشان خواهد داد و سیاست خارجه آمریکا را به سمت مداخله کمتر سوق خواهد داد. این اولین نتیجهگیری است که از محدودیتهای ساختاری به عمل میآید. هر رئیس جمهوری که در آمریکا بر سر کار آید، بدون اینکه ما به شعارها توجه داشته باشیم، این محدودیت ساختاری خود را تحمیل خواهد کرد و نارضایتی مردم یکی از محدودیتهای ساختاری که میتواند خود را تحمیل کند و باعث ایجاد تغییرات در رویکرد سیاست خارجی یک کشور شود. دومین محدودیت ساختاری مربوط به محیط بینالملل است. در محیط بینالملل ما از یک هژمون و قدرت بزرگ و کسی که ادعا میکند که ابرقدرت یا هر عنوان دیگری است، انتظار این است که بتواند در حوزههای حیاتی خودش، تحولات آن منطقه را هدایت، مدیریت و جهتدهی نماید. واقعیت این است که به دلیل شکلگیری تهدیدهای جدید و بحث انتقال و انتشار قدرت که آقای جوزف ماین به آن اشاره کرده است، آمریکا توان مدیریت تحولات در حوزه خاورمیانه به عنوان یکی از حوزههای حیاتی این کشور را ندارد. وضع آمریکا در سایر نقاط مثلا آسیا بدتر است. قدرت جدیدی به نام چین دارد ظهور میکند و آمریکا توان مدیریت این قدرت را ندارد و باعث بیاعتمادی همپیمانان آسیایی آمریکا به آن شده است و از طرفی آمریکا در قبال بیاعتمادی آمریکا نمیتواند پاسخ قابل قبولی بدهد. این نشانه این است که آمریکا با یک محدودیت بینالمللی مواجه است که این محدودیت بینالمللی ناشی از تغییر ساختار در حوزه بینالملل است؛ یعنی ظهور قدرتهای جدید، ظهور تهدیدهای جدید مانند گروههای تروریستی و… در حال حاضر در سوریه با اینکه آمریکا نقش حمایتی از گروههای تروریستی را بر عهده داشته و حتی به خلق آنها دست زده است اما در حال حاضر نمیتواند گروههای متعدد تروریستی را بر سر یک موضوع واحد بر سر میز بنشاند و مجاب کند که موضع واحدی بگیرند. بازتاب این امر نیز در قرارداد آتشبسی بود که روسها با آمریکاییها امضا کردند و آمریکاییها نتوانستند شعار و قول خود مبنی بر جداسازی النصره از سایر گروههای تروریستی عملیاتی کنند. البته در این میان یکسری اهداف سیاسی نیز وجود داشت و آمریکاییها چه بسا نمیخواستند که این کار را بکنند، اما بخشی از موضوع به این برمیگشت که آمریکاییها نتوانستند، گروههای تروریستی را مجاب کنند که فاصله خود را از جبهه النصره حفظ کنند. این محدودیتها نیز خود را به رئیس جمهور آینده آمریکا تحمیل خواهد کرد. حال باید دید که این محدودیت چه پیامدی را میتواند بر سیاست خارجه آمریکا داشته باشد. در حوزه اول ما به بحث انزواگرایی اشاره داشتیم اما در حوزه دوم باید بگوییم که آمریکا به این سمت حرکت خواهد کرد که نقش خود را بازتعریف کند. برخی تصور میکردند که محدودیتهای ساختاری آمریکا را وادار خواهد کرد که از منطقه خاورمیانه بهصورت کلی خارج شوند و به یک حوزه دیگر بپردازند؛ بهعبارتی آمریکا توان مدیریت همزمان در دو حوزه را ندارد و مجبور است که از غرب آسیا خارج شده و به شرق این قاره بپردازد. این تصوری بود که در ابتدای مطرح شدن شعار چرخش به سمت شرق برداشت میشد، اما بعدها به خاطر نگرانیهایی که متحدین آمریکا در غرب آسیا از جمله عربستان و اسرائیل از خود بروز دادند، آمریکاییها روش خود را عوض کرده و بحث rebalance را مطرح کردند و با بازتعریف نقش خود در منطقه سعی کردند تا با بازی پشت صحنهای خود به مدیریت تحولات در غرب آسیا بپردازند. به طور کلی این امر بازتاب این است که آمریکاییها توان این را ندارند که بتوانند در مسائل منطقهای دست برتر را داشته باشند. آمریکاییها زمانی میتوانستند که به مدیریت مستقیم مسائل در منطقه بپردازند که میتوانستند هزینه بیشتری را در آن صرف کنند و نیروی نظامی بیشتری را وارد نمایند و بهطور توأمان از ابزارهای سخت و نرم خود استفاده کنند تا تحولات منطقه را مدیریت نمایند. اما محدودیتهای مالی و سختافزاری آمریکا به دولت اوباما چنین اجازهای را نداد و آنها مجبور شدند که نقش خود را در منطقه غرب آسیا تغییر دهند، به این سمت بروند که از تکنولوژیها و فناوریهایی استفاده کنند که هزینه آنها را کمتر کرده که نمونه بارز آنها پهپادها بودند. پهپادها باعث میشود که بهجای اینکه آمریکا در تحولات کشورها دخالت مستقیم داشته باشد، از پهپادها استفاده کند. در دوره اوباما، آمریکا به 8 کشور حمله نظامی کرد، بدون اینکه تظاهراتهایی که در سال 2004-2003م برپا شده بود شکل بگیرد که چرا آمریکا به یک کشور لشگرکشی کرده است. پهپادها عملا همان صدمات و چه بسا صدمات بیشتری را وارد آورده است، اما فناوری و تکنولوژی باعث شده است که هزینه این امر برای آمریکا کاهش یابد. بهطور خلاصه محدودیتهای ساختاری در حوزههای بینالملل آمریکا را مجبور میکند که نقش خود را بازتعریف کند. در مصاحبه طولانی که آمریکا با نشریه آتلانتیک صورت داد، اوباما یک جمعبندی از وضعیت غرب آسیا ارائه میدهد که این جمعبندی بهیک عبارت به مفهوم بازتعریف نقش آمریکا است. اوباما میگوید که خاورمیانه اهمیت کمتری را نسبت به منطقه آسیا برای ما دارد و ما باید سعی کنیم که پروندهها وچالشهایی را که در غرب آسیا وجود دارد مدیریت و حل کرده تا بتوانیم با تمرکز بیشتری به منطقه شرق آسیا بپردازیم. دومین جمعبندی که اوباما مطرح میکند این است که دخالت آمریکا در منطقه غرب آسیا وضعیت را برای ما بهتر نمیکند و گزینه مداخله نظامی آمریکا، چند وقتی است که از میز گزینههای ریاست جمهوری کنار گذاشته شده است یا لااقل مداخله به مفهوم لشگرکشی گسترده از روی میز حذف شده است. از طرفی اوباما میگوید که تحولات خاورمیانه بلندمدت و راهبردی است و ما باید یک برنامه بلندمدت برای منطقه غرب آسیا داشته باشیم تا بتوانیم آن را مدیریت کنیم. حال اجازه دهید که به بحث ترامپ وارد شوم. علیرغم اینکه برخی از ترامپ هراسان هستند و ترامپ را شخصیتی غیرمنطقی، غیر معقول، ترسناک و کسی میبینند که تصمیم منطقی نمیگیرد، ولی تصور بنده این است که چنانچه بخواهیم با پدیده ترامپ منصفانه برخورد کنیم، شعارهایی که ترامپ در عرصه خارجی داده است، ادامه همان شعارهایی است که اوباما داشته است. تصور بنده این است که اگر شخص دیگری به جای ترامپ مثلا خانم کلینتون یا هر شخص دیگری بود، روندها در سیاست خارجی آمریکا بهتر و منطقیتر نبوند. به عبارتی به نظر بنده در دوران ترامپ روندها یک شکل منطقی را طی خواهند کرد. اوباما در دوره خود بحث مدیریت از پشت صحنه را مطرح کرد و گفت که آمریکا باید اولویتهای خود را در داخل آمریکا لحاظ کند و به قدرت لازم برسد و حال اگر به آن قدرت دست پیدا کرد میتواند که به دوران مداخلات و نقشآفرینی که همواره آرزوی آن را داشته است برسد. اوباما همچنین مطرح کرده بود که متحدان ما مثلا در غرب آسیا دارند از ما سواری رایگان میگیرند و حاضر نیستند که برای حمایتی که ما از آنها میکنیم هزینهای را بپردازند. این نشان میدهد که هزینههای تحمیل شده به آمریکا، وضعیت نامناسب آمریکا و جامعه ناراضی آمریکا خود را به اوباما تحمیل کرده بود و اوباما به این سمت داشت حرکت میکرد که نقش آمریکا را در این زمینهها بازتعریف کند. شعارهای ترامپ نیز به شعارهای ترامپ نزدیک است اما کمی تندتر است. اینکه ترامپ میگوید “The America first” به این معناست که اولویت با آمریکاست. همچنین اینکه در مورد متحدین خود میگوید که کشورهایی مانند ناتو، عربستان، کره، ژاپن و… باید هزینههای دفاعی آمریکا را بپذیرند تا زیر چتر امنیتی آن قرار گیرند، تفاوت اساسی با شعارهای اوباما ندارد. به عبارتی اینها شعارهایی هستند که لاجرم رئیس جمهور آمریکا به خاطر محدودیتهای ساختاری این کشور باید بدهد. با این حال علت اینکه شعارهای ترامپ برجسته شده است به این خاطر است که به سمت متحدین اروپایی رفته است و چنانچه دوره اوباما ادامه مییافت، وی به سراغ آنها نمیرفت و نمیگفت که پرداخت پول در ازای قرارگیری در زیر چتر امنیتی، برای متحدان اروپایی آمریکا نیز الزامی است. هدف اوباما این بود که بحث مدیریت امنیتی منطقه غرب آسیا به عربستان و رژیم صهیونیستی سپرده شود تا آنها به جای آمریکا اقدام کنند اما نتیجه برعکس شد و این رژیمها گفتند که تا آمریکا وارد نشود، آنها وارد عمل نخواهند شد. اوباما همچنین میگفت که بزرگترین اشتباه من جنگ لیبی بود. جنگ لیبی قرار بود که الگوی این سیاست خارجی باشد؛ آمریکا نقش هدایت و رهبری را داشته باشد و کشورهایی مانند، انگلیس، فرانسه، عربستان و…. عمل کنند، اما نتیجه این شد انگلیس و فرانسه پای خود را عقب کشیدند و عربستان نیز نقشی را که باید ایفا نکرد و سایر کشورها نیز همینطور. اینچنین شد که آمریکا وارد جنگ شد و بیشتر هزینه جنگ متوجه آمریکا شد. این جنگ باعث ناامنی و بیثباتی گردید و وضعیت فعلی لیبی را باعث گردید. نارضایتی عمده اوباما نسبت به برخی از متحدین آن مانند عربستان از جنگ لیبی اوج گرفت که در واقع، نشان داد که آنها چون حاضر نیستند که خواستههای آمریکا را بپذیرند اوباما نیز با آنها بهراحتی کنار نیامد و در برخی جاها که عربستانیها انتظار داشتند، آمریکاییها بیشتر وارد موضوع شوند، وارد نشدند. اوباما همچنین در سوریه اقدام نظامی نکرد، چون از گستردهتر شدن جنگ، افزایش تلفات و هزینههای نظامی و… میترسید. اگر بهطور دقیق به موضوع نگاه کنید، در دوران اوباما محدودیتهای جدی وجود داشته است که به آمریکا این اجازه را نمیداده است که بتواند همه گزینههای خود را به کار گرفته و استفاده کند. این محدودیت در دوره اوباما به یک عملگرایی منجر شده بود. عملگرایی به این معناست که اوضاع بینالمللی به یک نحوی شده است که من دیگر نمیتوانم برای همه اتفاقاتی که در حوزه بینالملل میافتد یک نسخه واحد بپیچم. لذا لازم است که برای هر مورد، پروژه و…. تصمیم خاص مربوط به آن را بگیرم. من باید داشته و نقاط ضعف و قوت خود را بفهمم تا ببینیم که آیا مداخلات نظامی امکانپذیر است یا خیر. ما در دوره اوباما شاهد دکترین واحدی نیستیم.
عدهای نیز در ایران از این شرایطی که به وجود آمده بود، احساس کردند که میتوانند از فضای به وجود آمده استفاده کرده و به برجام دست یابند.
مصطفی محمدی: البته ما و شما هیچ کدام از این نحوه برجام راضی نیستیم ولی چنین برداشتی در ایران وجود داشت، حال چه بسا برداشت دولت این بود. در هر صورت این یک برداشت کارشناسی بود که آمریکا به واسطه محدودیتهایی که دارد ناچار است که منطقه غرب آسیا را ترک کند و اگر ما بخواهیم که خود را به آمریکا نزدیک کنیم، و برجام را با آمریکاییها امضا نماییم، تحولات منطقه به دست ما و عربستان سپرده خواهد شد و بعضا شواهدی میآوردند که اوباما گفته است که در منطقه غرب آسیا عربستانیها باید برای مدیریت منطقه خود را با ایران دانسته و مشترکا دست به اقدام بزنند. البته به نظر بنده این تلقی، تلقی درستی نبود، به این خاطر که همان موقعی که این حرف را میزند؛ در همان پاراگرافی که به عربستان توصیه میکند که این کشور باید رابطه خود را با ایران بهتر کند، همانجا ادامه میدهد که این به آن معنا نیست که ما دشمنی خود را با ایرانیها قطع میکنیم یا اینکه محدودیتهای آمریکا علیه ایرانیها کاهش پیدا میکند. لذا این به خاطر این است که تصور آمریکاییها این است که اتفاقاتی که دارد در منطقه میافتد، بخشی ناشی از عداوت ایران و عربستان و جنگهای نیابتی است که این دو کشور با یکدیگر دارند و چون آمریکاییها خود توان مدیریت این بحران را ندارند، به خود بازیگرها میگویند که این بازی را تمام کرده و اختلافات را کنار بگذارید تا منطقه غرب آسیا یک منطقه چالشساز برای این کشور نشود و این کشور بتواند با فراغ بال بهتری به مسائل خود بپردازند. تصور برخی این بود که چون آمریکا دچار این محدودیت در مدیریت خود است، با باید به این سمت حرکت کنیم که از این محدودیت استفاده کرده و از آمریکا امتیاز بگیریم. با این حال دولت نتوانست از این محدودیت استفاده کند و اوباما در وضعیتی قرار داشت که میشد امتیازهای بیشتری از آن گرفت. بحث عملگرایی که در دوران اوباما وجود داشت، همانها در شعارهای ترامپ نیز دیده میشود. ترامپ نیز میگوید که من دکترین خاصی برای مدیریت همه مسائل ندارم و برای هر پروژه و مسئله، متناسب با آن تصمیمگیری خواهم کرد. تصور بنده این است که اگر یکنفر سخنرانیهای اوباما را در خصوص سیاست خارجی به خوبی رصد کند و گزارههای اصلی را بیرون بکشد و آنها را با شعارهای ترامپ مقایسه کند، به نظر بنده شباهتهای زیادی وجود دارد، اگرچه ممکن است که اختلافهایی نیز با یکدیگر داشته باشند. ما از همین موضوع میتوانیم این برداشت را داشته باشیم که سیاست خارجی آمریکا در دوره ترامپ در غرب آسیا روندهای اوباما را طی میکند، منتها با یک شتاب بیشتر. همچنین اگر توجه کرده باشد، همین یک روز قبل بود که ترامپ یک مصاحبهای را انجام داد که اولین مصاحبه وی بعد از انتخاب شدن به سمت ریاست جمهوری بود. وی در آن مصاحبه گفت که من دوست دارم که با اوباما نشسته و با وی صحبت کنم، بهطور خاص روی موضوع خاورمیانه. بنابراین حتی اگر نخواهیم که به گزارههای بپردازیم، خود ترامپ به این اشاره کرده است که من در خصوص اینکه میخواهم در این منطقه چه کار کنم، علاقهمند به گفتگو با اوباما هستم. اینکه ترامپ میگوید که من نمیخواهم در سوریه دخالت کنم یا اینکه نمیخواهم هزینههای آمریکا را صرف مسئله غرب آسیا کنم یا اینکه میگوید که مداخله نظامی در غرب آسیا اولویت من نیست، به شعارهای اوباما خیلی نزدیک است. خود ترامپ نیز به این مسئله اشاره داشته است و میگوید که با وجود اینکه با اوباما در خصوص مسائل مختلفی صحبت کرده است، ولی آن چیزی که ترامپ اظهار میکند که دوست دارد مجددا راجع با آن با اوباما صحبت کند، بحث خاورمیانه است. اوباما و ترامپ در خیلی از مسائل منطقه با هم اشتراک نظر دارند. هر دو جنگ لیبی را اشتباه میدانند و آن را یک اشتباه فاجعهبار برای آمریکا میدانند چراکه باعث بیثباتی منطقه شد. البته ممکن است که هر یک با نگاه خاص خود به این مسئله نگاه کنند اما هر دو یک قضاوت را دارند. از این رو میتوان از ترامپ این انتظار را داشت که اشتباهی مانند لیبی را مجددا در غرب آسیا انجام ندهد، کمااینکه اوباما تصمیم گرفته بود که اقدامی مانند لیبی را انجام ندهد، حتی حمله هوایی هدفمند و محدود. از این رو شاهدیم که اوباما در سوریه دست به حمله هوایی علیه مواضع ارتش این کشور نزد. تفاوتی که میان نگاه اوباما و ترامپ لااقل در عرصه شعار وجود دارد این است که اوباما از معارضین میانهرو در سوریه حمایت میکند اما ترامپ گفته است که ما ماهیت آنها را نمیدانیم و مطمئن نیستیم که چنانچه آنها حکومت مرکزی سوریه را ساقط کردند و دولت خود را بر سر کار آیا با ما همراه خواهند بود یا خیر. چنین چیزی در عرصه شعار است اما حال باید دید که در عرصه عملیاتی چه چیزی به وقوع خواهد پیوست. در ادامه لازم میدانم که کمی به متغیر فردی اشاره داشته باشم. نگرانی امروزه نسبت به شخصیت ترامپ به خاطر این است که چنانچه کلینتون بر سر کار میآمد، وی ساختارها را رعایت میکند و همچنین وی در جریان اصلی حاکم بر آمریکا قرار دارد و به دنبال این است که سیاستهای آن را ادامه دهد. از طرفی اگر وی به قدرت میرسید، ما خیلی کمتر به این سمت حرکت میکردیم که نقش کارگزار را در سیاست خارجی آمریکا بررسی کنیم. اما نگرانی کشورها اروپایی و متحدین آمریکا در منطقه شرق و غرب آسیا از سیاست منطقهای ترامپ نشان میدهد که به نظر میرسد که در دوران ترامپ قرار است که نقش کارگزار کمی بالاتر قرار گیرد و جدیتر و مهمتر شود. تاکنون گفته میشد که اگر به جای اوباما رئیس جمهور دیگری نیز بر مسند این کشور قرار میگرفت، همین سیاستها را ادامه میداد به این خاطر که در ساختار آمریکا قرار میگرفت و ساختار آمریکا به وی تکلیف میکرد که چکار کند. ساختار به معنی بدنه کارشناسی و بدنه مدیریتی میانی است که سالها کار کرده است و میگوید که ما الآن باید این سیاست را به پیش برده و روی این مسئله کار کنیم. نمونه این را شما در گزارشی که مؤسسه بروکینگز ارائه داده است میبینید که در اوایل دوره اوباما، 8 راه حل را ارائه داد و گفت که دولت بعدی آمریکا باید چکار کند. یا مثلا جلسهای را میتوان مثال زد که در آن جمهوریخواهان و دموکراتها و نیز چند کارشناس خارجی حضور داشتند و خروجی آن این بود اوباما برای مقابله با ایران باید سیاست چماق و هویج را در پی بگیرد. حال اگر رئیس جمهور دیگری به غیر از اوباما بر سر کار بود، چنین توصیهای به وی نیز صورت میگرفت. با این حال ممکن است که در دوره ترامپ این اتفاق نیفتد و وی با توصیهای که به وی میشود و میگوید که وی باید این کار را بکند، وی در برابر آن مخالفت نشان دهد. اوباما میگوید که همان اوایلی که در سال 2008م بر سر کار میآمد، از نهادهای مختلف امنیتی، سیاسی و… میآیند و برای رئیسجمهور آینده توضیح میدهند که وضعیت از چه قرار است. همچنین کارشناسان و اساتید و نهادهای مختلف گزارشهایی را تهیه کرده و برای وی میبرند و با او صحبت میکنند. همین الآن پنتاگون اعلام کرده است که تیمی که ترامپ میخواهند وارد وزارت دفاع این کشور کند، به ما معرفی نماید تا ما آنها را در جریان امور قرار دهیم. همچنین سازمان سیا، وزارت خارجه آمریکا، شورای امنیت ملی و…. گزارشهایی را برای رئیس جمهور منتخب و تیم وی تهیه خواهند کرد و به وی ارائه خواهند داد. اوباما میگوید زمانی که من دوره انتقالی خود را سپری میکردم و میخواستند اینها را به من بگویند، با حالت طنزگونهای میگوید که من شانس آوردم که پنجرههای کاخ سفید رویه دارد و الا من خود را از پنجره بیرون میانداختم، زیرا انبوهی از مشکلات، محدودیتها و اطلاعات جدید به رئیس جمهور ارائه میشود که وی را تحت تأثیر قرار میدهد. حال باید دید که ارائه اطلاعات جدید، تا چه اندازه میتواند به ترامپ کمک کند. در دیداری که اوباما و ترامپ با یکدیگر داشتند، وقتی دیدار تمام شد، اوباما به ترامپ اجازه نداد که در مورد این دیدار صحبت کند زیرا که ترامپ ممکن بود که بخشی از اطلاعات را لو دهد. اما افرادی که در حوزه زبان بدن فعالیت کردند، اظهار کردند که وقتی که ما حرکت بدنی اوباما و ترامپ را تحلیل کردیم، به این نتیجه رسیدیم که اوباما حرکاتی داشت که نشان از ناامیدی وی به آینده بود. همچنین یک حالت ترس و گیجی در ترامپ وجود داشت. حدس این افراد این بود که اوباما در این دیداری که با ترامپ داشته است، مسائلی را برای وی مطرح کرده است و حرفهایی را در مورد سیاستهای پشت پرده آمریکا زده است و محدودیتهای مختلف را بیان نموده است، انبوه این مشکلات باعث شده است که حالت ترس و ابهام نسبت به آینده در چهره ترامپ شکل بگیرد. بعضیها معتقد به این هستند که چون ترامپ فاقد تجربه است، از این گزارشات بسیار تحت تأثیر قرار میگیرد. لذا بهتر میتوان به ذهن وی شکل داد و وی را به سمتی که لازم است برد و بدین ترتیب رفتار وی را معقولتر کرد. اما به نظر بنده اگر رفتار فردی-روانشناختی ترامپ را مد نظر قرار دهیم، نکات جالبی در آن خواهد بود. اخیرا فردی به نام مکآدامز گزارشی را در خصوص ویژگیهای روحی ترامپ نوشته است “the mind of Donald trump”و گفته است که وی خودشیفته، oppose و خودمحور است و بسیار به این علاقهمند است که معماگونه باشد. اگر این مؤلفهها درست باشد از گزارشاتی که به وی ارائه میشود نباید تحت تأثیر قرار بگیرد یا حداقل نباید خیلی تأثیر قرار گیرد. این مسئله در مقابل نظر خیلیهایی قرار میگیرد که میگویند بیتجربگی ترامپ باعث میشود که محدودیتهای ساختاری را خیلی راحتتر بپذیرد و پیشنهادها و دستورالعملهایی که به وی داده میشود را خیلی راحتتر بپذیرد، چرا که وی خود هیچ ایدهای نسبت به سیاست خارجی ندارد،. اما عقیده بنده این است که اگر ویژگیهای رفتاری ترامپ از قرار فوق باشد و بخواهد همان رفتارهایی که در دوره انتخابات از خود بروز داده را کماکان ادامه دهد، احتمالا از گزارشات متأثر نخواهد شد و دوست خواهد داشت که خود یک سیاست خارجی مستقلی را عملیاتی کند. اگر چنین چیزی به مرحله عمل برسد، ما نخواهیم توانست که در مورد سیاست خارجی ترامپ بهطور قطعی اظهار نظر کنیم و بگوییم که ترامپ فلان اقدامات را انجام خواهد داد و ما نیز باید در مقابل این اقدامات را انجام دهیم. در این مدت زمانی که تا تحلیف باقی مانده است، ما باید ببینیم که تیم سیاست خارجی ترامپ چیست. اگر کسی مانندجولیانی شهردارنیویورک، وزیر خارجه شود، چون خود وی نیز در سیاست خارجی تجربه نداشته است و از طرفی شخصیتی مانند ترامپ دارد و بیشتر روی مسائل داخلی متمرکز بوده است تا مسائل خارجی؛ آنگاه میتوان انتظار داشت که شعارهای ترامپ ادامه پیدا کند. به نظر بنده احتمال اینکه بولتون وزیر خارجه شود، کم است اما اگر کسی مانند کروکر به این سمت برسد، از آنجا که فردی پخته و باتجربه است، قطعا با ترامپ به مشکل برخواهد خورد و در اواسط دوره ریاست جمهوری ترامپ به کنار گذاشته شود.
نظر شما در مورد خلیلزاد چیست؟
مصطفی محمدی: بنده راجع به خلیلزاد خیلی اطلاعات ندارم و به اندازه کافی راجع به وی مطالعه نکردهام. حال اینکه کروکر مطرح شده است، وی اخیرا مصاحبه کرده است و همان صحبتهای ترامپ را در خصوص مسائل سیاست خارجی بازگو کرده است و به گونهای صحبت کرده است که وی نیز با مواردی که توسط ترامپ گفته شده است موافق است. لذا ممکن است که ترامپ به این سمت حرکت کند که دردسر کمتری داشته باشد. اینکه کسی مانند کروکر را بر سر کار بیاورد، قطعا برای او ایجاد دردسر خواهد کرد، زیرا کروکر خود صاحب نظر و ایده است و چنانچه بر سر کار بیاید، این ایدهها را به ترامپ تحمیل خواهد کرد. این با ویژگی خودمحور ترامپ سازگار نیست و ترامپ علاقهای به این ندارد که افراد در خصوص مسائل مختلف با وی رقابت کنند. البته توجه داشته باشید که این صرفا وزیر خارجه آمریکا نیست که سیاست خارجی این کشور را تعیین میکند. مشاور شورای امنیت ملی ترامپ نیز اهمیت بسزایی در این حوزه دارد که وی هنوز انتخاب نشده است. ترامپ یک مشاور ارشدی برای خود انتخاب کرده است که قبلا در ساختار حضور خاصی را نداشته است و به نظر نمیرسد که در حوزه سیاست خارجی حرف و ایدهای داشته باشد. حال باید دید که وزیر دفاع، رئیس سازمان سیا و مشاور امنیت ملی ترامپ چه کسانی خواهند بود و در این تیم نیز چه کسی نظر خود را بر سایرین تحمیل خواهد کرد. آیا این ترامپ خواهد بود که نظر خود را بر سایرین تحمیل میکند یا کسی مشابه کیسینجر در زمان نیکسون در تیم ترامپ حضور خواهد داشت که نظرش را به همه تحمیل خواهد کرد. کیسینجر در آن زمان اگرچه مشاور امنیت ملی بود اما تفوق وی به شکلی بود که هم وزیر دفاع، هم وزیر خارجه و هم رئیس جمهور در جلسه شورای امنیت ملی در برابرش ساکت بودند. بنابراین ابتدا باید دید که تیم سیاست خارجه ترامپ به چه شکلی خواهند بود. کیسینجر در یکی از مصاحبههای خود گفته بود که ما حداقل 6 ماه زمان لازم داریم تا ببنیم که ترامپ چه مسیری را در سیاست خارجه انتخاب کرده و چه مسیری را خواهد رفت. در این بازه زمانی، کشورها ابعاد جدید آمریکای ترامپ را مورد مطالعه قرار خواهند داد و روانشناسی ترامپ، نقاط ضعف و قوت آمریکا و محدودیتها، فرصتها و تهدیدهای این کشور را مورد بررسی قرار خواهند داد. کسینجر همچنین میگوید که برخی از سازمانهای غیردولتی مانند گروههای تروریستی به این سمت خواهند رفت که ترامپ را محک بزنند. گروههای تروریستی ممکن است که اقداماتی انجام دهند که این اقدامات عکسالعمل ترامپ را در پی خواهد داشت و آن موقع میتوان قضاوت بهتری را راجع به ترامپ داشت. در ادامه چند موضوع را بهصورت نکتهای راجع به سیاست خارجی ترامپ عرض خواهم کرد. ترامپ همانند کلینتون برای ایران خطرناک نخواهد بود و آسیبزایی کمتری نسبت به وی خواهد داشت اگر کلینتون بر سر کار .میآمد، انبوهی از راهبردها را علیه ایران در کیسه داشت و در این خصوص جدیت داشت و از طرفی ایران، از جمله اولویتهای وی در سیاست خارجی بود. ترامپ تهدیدی به بزرگی کلینتون نیست، اما نکتهای در این خصوص وجود دارد که همانا نقش کنگره است و ما باید آن را رصد کنیم. اخیرا تصویب سه تحریم علیه ایران در سنا در دست اقدام است که آقای کروکر و گراهام پیگیری آن را بر عهده دارند. این تحریمها که قرار است در سنا به رای گذاشته شوند، یکی در حوزه موشکی، دیگری در حوزه حقوق بشر و سومی در حوزه فعالیتهای سپاه است. اینها سه تحریمی هستند که سنا نقدا در دست بررسی دارد. از طرفی مجلس نمایندگان آمریکا دو تحریم را علیه ایران به رأی گذاشته است که رأی نیز آورده است که یکی در خصوص سوریه و حمایتهای تسلیحاتی به این کشور است و تحریمی که مربوط به قانون داماتو و تمدید تحریمهای 10 ساله است. از طرفی کاخ سفید با وجود اینکه مخالفت خود را با این قانون ابراز کرده است، اما حرفی از وتو کردن این دو قانون جدید به میان نیاورده است. اگر این دو تحریم جدید بدون دردسر وارد سنا شده، متممهایی به آن اضافه شده و تصویب شود، احتمالا به تأیید اوباما نیز خواهد رسید. در حوزه هستهای، گفته میشود که ترامپ میخواهد برجام را پاره کند. ترامپ اظهار نظر در خصوص پاره کردن برجام ندارد و تمام اظهار نظر وی در این خصوص است که برجام یک فاجعه برای ماست و ما باید برجام را مجددا مورد بررسی قرار دهیم. با توجه به مواردی که اوباما در دیدار دوجانبه خود با ترامپ داشته است و نیز حرفی که اخیرا اوباما زده است؛ مبنی بر اینکه اگر من و یکسری از متخصصین امر با ترامپ در خصوص مسئله هستهای صحبت کنند، احتمالا وی قبول خواهد کرد که برجام ادامه پیدا کند. بهعبارتی اوباما اعتقاد دارد که اگر کارشناسان با ترامپ صحبت کنند، وی به این نتیجه خواهد رسید که معاملهای که طی برجام با ایران انجام شده است معامله خوبی بوده است و نیازی به بههمزدن آن وجود ندارد. به نظر بنده برخلاف تصور حامیان دولت، ترامپ زیر برجام نخواهد زد. من به شخصه ترسی بیشتری را از ناحیه کنگره برای برجام حس میکنم تا ترامپ. ممکن است که برجام در کنگره با اعلام قانونهایی که میکند نقض شود. زمانی که اوباما بر سر کار بود، این امکان وجود داشت که وی قوانین تند و تیز ناقض برجام را وتو کند، زیرا برجام یکی از بزرگترین دستاوردهای اوباما بود، ولی ترامپ هیچ علقهای نسبت به برجام ندارد و ممکن است که در قبال تحریمهایی که کنگره آنها را اعمال میکند، جدیت چندانی از خود نشان نداده و تحریمها و لوایحی را که در کنگره تصویب میشود برای برجام محدودیتهایی را اعمال کند. حتی در اظهار نظری که کاخ سفید انجام داده است، گفته شده است که ممکن است که تحریمهایی که کنگره درصدد اجرای آن است، سبب نقض برجام از طرف آمریکا شود و این خطرناک است.
اگر آمریکایی 2-1 مورد از تحریمهایی را که برجام را هدف قرار میدهد تصویب کنند و به مرحله اجرا دربیاورند این نقض برجام از سوی آمریکا محسوب میشود. البته تصور بنده این است که تا زمانی که دولت فعلی بر سر کار است به این سمت حرکت خواهد کرد که مسئله را ماست مالی کند و خواهد گفت که موارد تصویب شده نقض برخی نکات برجام و نه نقض کل آن بوده است. به هر حال مهمترین دستاورد داخلی و خارجی دولت فعلی، برجام است و به راحتی نخواهد پذیرفت که برجام نقض شود. این احتمال وجود دارد که نقض برجام از سوی دولت اعلام نشود. به هر حال انتخابات نزدیک است و در جریانات انتخاباتی، چنانچه دولت برجام را از دست بدهد، چیزی برای ارائه نخواهد داشت. یک اشتباه دیگری را نیز دولت در بحث سیاست خارجی دنبال میکند که همانا گرایش آن به سمت غرب و اروپا است. دولت به دنبال این است که از اهرم فشار اروپاییها برای جلوگیری نقض برجام استفاده کند که این منجر به امتیاز دادن به اروپاییها خواهد شد. به نظر بنده این امتیاز دادن لازم نیست و ایران میتواند سیاست خارجی خود را در خصوص نقض برجام به سمت شرق و روسیه متمایل کند و از اهرم فشار آنها برای نقض برجام استفاده کند و حتی اگر نقض برجام صورت پذیرفت، برای آن موقع آماده باشد. البته تصور بنده این است که اگر دولت به سمت روسیه و چین نزدیک شود، خواهد توانست که از اهرم فشار آنها استفاده کند تا از نقض برجام جلوگیری به عمل آورد. به هر حال ترامپ به روسها نزدیکتر است تا کشورهای اروپایی. از طرفی احتمال اینکه دولتهای اروپایی بتوانند ترامپ را مجاب کنند که اقدام به نقض برجام نکند، کمتر است. بهعبارتی به نظر من اگر ترامپ از اهرم فشار روسها استفاده کند، مؤثر تر از این خواهد بود تا اینکه بخواهد از اهرم فشار کشورهایی اروپایی برای این موضوع استفاده کند.
پرسشکننده: به نظر بنده اینکه روسیه و چین راضی شوند که در شورای امنیت، پای کارهای آمریکا نیایند خود یک غنیمت است، ولی خیلی سخت است…
مصطفی محمدی: اخیرا آقای ریچارد هاوس بعد از رأی آوردن ترامپ مصاحبه کرده است و گفته است که مهمترین موضوع در حال حاضر تعامل آمریکا با متحدان این کشور است. اینکه ترامپ میخواهد با متحدان آمریکا چکار کند، نگرانکننده است. در اینجا آقای ریچارد هاوس میگوید که البته تماس ترامپ پس از شروع ریاست جمهوری وی با کشورهای خارجی یا کیفیت دیدارهایی که مسئولین این کشورها در آمریکا با ترامپ خواهند داشت، آینده روابط آمریکا با متحدانش را نشان خواهد داد؛ اینکه آمریکا میخواهد روابط پیشین خود با متحدانش را ادامه دهد یا اینکه ترامپ کماکان میخواهد به شعارهایش ادامه دهد. از توصیههای آقای ریچارد هاوس این است که متحدان آمریکا در اروپا شامل انگلیس، آلمان و فرانسه، در آسیای شرقی کره جنوبی و ژاپن، و در منطقه غرب آسیا اسرائیل، با ترامپ جلسه داشته و نگرانی خود را رفع کنند. با این حال، اوباما هم نتوانسته است که نگرانی متحدان آمریکا را رفع کند، چه برسد که ترامپ. این وضعیت، اروپاییها را به این نتیجه رسانده است که ما باید آرامآرام به سمت استقلال دفاعی حرکت کنیم. بنده نمیتوانم بگویم که این بحث استقلال امنیتی از کی شروع خواهد شد اما اتحادیه اروپا کم کم به این سمت پیش خواهد رفت و این منجر به این خواهد شد که اروپاییها مجبور شوند که بخشی از هزینههای نظامی را بپردازند. اینکه تاکنون اینگونه بوده است که آمریکا 70% هزینههای نظامی و امنیتی کشورهای اتحادیه اروپایی حاضر در ناتو را پرداخت میکرده است اروپاییها برای پرداختن به اقتصاد و رشد اقتصادی فراغ بال بیشتری داشتند. اگر کشورهای اروپایی بخواهند به این سمت بیایند که از نظر نظامی مستقل شوند، لازم است که هزینه بیشتری را پرداخت نمایند. پیشنهاد انگلیسیها این بوده است که همه کشورها 2% از تولید ناخالص ملی خود را به بودجههای دفاعی اختصاص دهند. به نظر بنده این امر بر رشد اقتصادی اروپا اثر خواهد گذاشت. بنده دقیقا نمیدانم که این کشورها تا چه اندازه تمایل دارند که پای این کار بیایند و آیا این پیشنهاد عملی خواهد شد یا خیر. از طرفی ژاپن و کره جنوبی نیز چنین سرنوشتی خواهند داشت و آنها نیز باید به این سمت حرکت کنند. در هر صورت کره جنوبی، یکسری نگرانیهایی از سوی کره شمالی دارد و ژاپن نیز از سوی چین احساس تهدید میکند. بعد از جنگ جهانی دوم، یکی از دلایل اصلی رشد این دو کشور تکیه بر چتر امنیتی آمریکا و عدم پرداخت هزینه نظامی بوده است. اینک این کشورها مجبور هستند که از نظر نظامی خود را مستقلتر کنند که این امر نیازمند و مستلزم صرف هزینه است. به این ترتیب کشورهای مهم دنیا از نظر اقتصادی مجبور خواهند شد که به آرامی بخشهایی از درآمدهای اقتصادی خود را به بخش دفاعی اختصاص دهند. به نظر بنده این امر روی رشد اقتصادی دنیا در سالهای پیش رو اثرگذار خواهد بود و ما نیز از این تأثیرات مستثنی نخواهیم بود. پیشبینیها حاکی از این است که جهان در سال 2017م مجددا درگیر یک بحران اقتصادی خواهد شد. آقای استیون این پیشبینی را کرده و سایر اقتصاددانان داخلی و خارجی نیز این پیشبینی را میکنند که ما دوباره با یک بحران اقتصادی مواجه خواهیم بود، همانطور که چنین بحرانی در سال 2008-2007م رخ داد و این موضوع نیز میتواند به این امر دامن بزند.
بحث ریچارد هاوس مطرح است، اما با توجه به اینکه وی در چند جا ترامپ را دست انداخته و مسخره کرده است، بعید میدانم. بحث ریچارد هاوس همانند بحث کروکر است و وی نیز صاحب فکر و ایده است. اگر ریچارد هاوس بر سر کار بیاید، سکان سیاست خارجی ترامپ را به دست خواهد گرفت و آن را به آن سمتی خواهد برد که میخواهد. به عبارتی حرف، حرف ریچارد هاوس خواهد بود و شعارهایی که ترامپ در شعارهای خود داده است، مبنی بر اینکه ناتو، کره جنوبی، ژاپن و …. باید هزینههای دفاعی خود را بپردازند، ترامپ برخلاف وی معتقد است که ما باید نگرانی متحدان خود را رفع کرده و مجددا برای آنها اعتمادسازی کنیم. چنین چیزی برخلاف سیاستهای اعلامی ترامپ است و از این جهت گزینه ریچارد هاوس برای وزارت خارجه آمریکا بعید میآید. البته این نیز یک احتمال است. نکته دومی که اروپاییها را برای رفتن به سمت استقلال دفاعی مجاب میکند، این است که اگر این اتفاق بیفتد که در پایان سال شمسی امسال و پایان چند ماه ابتدای سال آینده میلادی، قضیه داعش در سوریه و عراق به یک سرانجام برسد، با توجه به اینکه بخش گستردهای از نیروهای داعش از اروپا جذب شدهاند و این تروریسم میخواهد تغییر جغرافیا داده و به سمت اروپا حرکت کند، میتوان این پیشبینی را داشت که ناامنی سال 2017م در اروپا بیش از آنچه که در 2016م بوده است گسترش پیدا خواهد کرد. در سال 2016م یکسری بمبگذاریها در پاریس و بروکسل داشتیم که به 5-4 مورد میرسید. اگر داعش و گروههای مهم تروریستی مانند النصره در عراق و سوریه شکست بخورند، افرادی که از کشورهای اروپایی جذب این گروهک تروریستی شدهاند به کشورهای خود برگردند، این پیشبینی دور از ذهن نخواهد بود که 2017م کشورهای اروپایی با یک ناامنی مضاعف روبرو باشند و این ناامنی در کنار اینکه آمریکا قادر به کمک به آنها در این دوره جدید ناالمنی نیست، به این منجر خواهد شد که اروپاییها بیشتر به این سمت حرکت کنند که استقلال دفاعی-امنیتی خود را به دست بیاورند. در انتها لازم میدانم که نکتهای را در خصوص عربستان مطرح کنم. در میان تمام توصیههایی که به ترامپ درخصوص متحدانش میشود، هیچ توصیهای وجود ندارد که به وی بگوید که او باید نگرانیهای عربستان را بهعنوان یک متحد آمریکا برطرف کند. بنده تاکنون ندیدهام که منتقدین ترامپ به وی بگویند که موضع او در مورد عربستان موضع درستی نیست. به نظر بنده مجموعه دستگاه سیاسی آمریکا به این جمعبندی رسیده است که رابطه با عربستان برای آمریکا هزینه دارد. دلیل آن این است که اولویتهای آمریکا و عربستان در غرب آسیا شاید متضاد نباشد، اما اختلاف وجود دارد. به عنوان مثال اولویت شماره یک عربستان بحث یمن به دلیل قرابت جغرافیایی آن به این کشور است. با این حال بحث یمن در کلان سیاست خارجه آمریکا، زمانی که تهدید چین، روسیه، ایران و…. مطرح است، قطعا یمن اولویت اول آمریکا نخواهد بود. لذا آمریکا مایل نیست که بهشکل تمام عیار در یمن هزینه پرداخت کند. لذا آمریکا و عربستان در بحث یمن با یکدیگر اختلاف دارند. اختلاف نظر دوم میان این دو کشور بحث سوریه است. آمریکا و سعودیها اگرچه در بحث کنار رفتن اسد از قدرت اشتراک نظر دارند اما در شیوههای اجرای آن اختلاف نظر دارند. عربستانیها از آمریکا خواسته و میخواهند که در سوریه مداخله بیشتری را انجام دهند و کار اسد را یکسره کنند اما آمریکاییها این کار را نکردند زیرا نسبت به افزایش ناامنی در منطقه ترس داشتند و نسبت به اینکه سرانجام مداخله در سوریه به نفع آنها خواهد شد یا خیر، تردید داشتند. از طرفی واکنش احتمالی روسیه و ایران نسبت به این مداخله برای آمریکاییها غیر قابل پیشبینی بود و لذا نتوانستند که وارد سوریه شوند. این دومین جایی است که میان عربستان و آمریکا اختلاف به وجود میآید و اولویتهای آنها مجزا میگردد. سومین موضوع، بحث ایران است. محور سیاست خارجی عربستانیها حول ایران شکل میگیرد. به عبارتی آنها ایران را مهمترین رقیب خود در منطقه میدانند و جهتگیری تمام سیاست خارجی آنها به این سمت است که اقدامات ایران را خنثی، تضعیف یا محدود کنند و ایران را در سوریه، لبنان، عراق و… شکست دهند تا ایران دردسر کمتری را برای آنها در منطقه داشته باشد. اما برای آمریکاییها، ایران اگرچه یک دشمن راهبردی و مهم است اما تمام دستگاه سیاست خارجی این کشور معطوف و متمرکز روی ایران نیست و این کشور نمیتواند به اندازهای که عربستان انتظار دارد برای ایران وقت و هزینه صرف کند و ایران را شکست دهد. چنین بحثی در موضوعاتی چون توافق هستهای و مسائل منطقهای بسیار پررنگ شد و هنوز هم وجود دارد. در جهتگیریها اوباما این نکته وجود داشت که میگفت که اگرچه ما با ایران دشمنیم و دشمنی ما با این کشور یک دشمنی راهبردی است، اما به عربستانیها توصیه میکنیم که مسائل خود را با ایرانیها حل کنند تا سطح تنشها پایینتر بیاید. بهعبارتی اولویت آمریکا این است که سطح تنشها پایینتر بیاید نه اینکه افزایش پیدا کند. در هر صورت مهمترین موضوع آمریکاییها در غرب آسیا، این است که منطقه چالش کمتری برای آمریکا داشته باشد زیرا آمریکاییها احساس میکنند که اولویتهای مهمتری برای پرداختن به آن دارند. تا زمانی که چنین چالشهایی برای آمریکا در منطقه وجود دارد و آمریکا ناتوان از مدیریت اوضاع منطقه است، این امر مانع آن است که آمریکا به اولویتهای خود بپردازد. لذا تلاش آمریکا بر این است که بتواند اوضاع منطقه را حل کند. تحلیل بنده این است که حل شدن این چالشها به نفع ایران نخواهد شد. نظر بنده این است که آمریکا اگر میتوانست منافع عربستان و رژیم صهیونیستی را در اولویت نظمدهی منطقهای قرار میداد و پای ایران را به میان نمیآورد. اینکه آمریکا میگوید که ایران با عربستان در نظمدهی به منطقه سهیم شود، ممکن است که به نفع ایران نباشد، یعنی آن برجام دوم و سومی که قرار بود اتفاق بیفتد که نیفتاد؛ یعنی ایران از سوریه، عراق، یمن و حزب الله لبنان دست بکشد و به مرزهای خود محدود شود. در صحبتهای کسینجر نیز چنین حرفهایی آمده بود که ایران باید به مرزهای خود محدود شود و نباید اهدافی انقلابی و نهضتی خود را دنبال کند. اوباما نیز به دنبال چنین امری بود و کلینتون نیز اگر به قدرت میرسید همین را دنبال میکرد به عبارتی این امر در مانیفست سیاست خارجی کلینتون وجود داشت و وی همین کارها را پیگیری میکرد و انجام میداد. اختلاف آمریکا و عربستان در حوزه اولویت یک موضوع بسیار مهم است و چون میان این اولویتها اختلاف وجود دارد با وجود ادامه یافتن اتحاد دو کشور، سطح روابط کاهش پیدا کرده است. نکته دیگری که وجود دارد راجع به تاریخچه روابط عربستان و آمریکا است. سه چیز میان آمریکا و عربستان پیوند برقرار میکرد که هرکدام از این سه موضوع با یک علامت سؤال مواجه شده است. اولین موضوع به بحث جنگ سرد برمیگردد که عربستان بهعنوان یک سپر دفاعی در برابر شوروی بود. با فروپاشی شوروی، یکی از عوامل اتحاد دو کشور از بین رفت. عامل دیگر بحث نفت در قبال تأمین امنیت بود. با توجه به اینکه آمریکاییها توانستند مصرف خود را در حوزه نفت کاهش دهند و به این سمت رفتند که نفت خود را خود تولید کنند، لذا نیاز آنها به نفت عربستان کاهش پیدا کرد. اگرچه آمریکا همچنان 500هزار بشکه نفت از عربستان وارد میکند ولی این میزان، رقمی نیست که نبود آن آمریکا را با مشکل مواجه کند و آمریکا قادر خواهد بود که نیاز خود به این مقدار نفت را از جای دیگر نیز تأمین کند. البته در حوزه نفت، باید این قید را اضافه کرد که آمریکاییها سعی میکنند که کماکان با عربستان رابطه داشته باشند تا بتوانند سیطره خود را بر شریانها و منابع نفتی حفظ کنند، زیرا مدیریت بر حوزه نفت بر اقتصاد رقبای جدی آمریکا اثرگذار است و میتواند بر اقتصاد کشورهایی مانند چین تأثیر بگذارد. لذا آمریکا به دنبال این است که بهعنوان یک اهرم فشار آن را در دست داشته باشد و در موقع لازم از آن استفاده نماید. عامل دیگری که مایه اتحاد آمریکا و عربستان بود، بحث منطقه بود. آمریکاییها در استراتژی خود در قبال ایران از پول و نفوذ عربستانیها استفاده میکردند تا بتوانند آن نظم مد نظر خود را در منطقه شکل دهند. با اختلاف نظرهایی که میان آمریکا و عربستان شکل گرفته است مبنیبر اینکه اولویت آمریکا غرب آسیا یا شرق آن است و سایر مسائل، این اختلافات باعث شده است که اهمیت عربستان در سیاست خارجی آمریکا کاهش پیدا کند. از آنجا که آمریکا نمیخواهد خود را خیلی در غرب آسیا درگیر کند، لذا نیاز کمتری به عربستان در جهتدهی به تحولات منطقهای پیدا میکند و از طرفی عربستان با اختلاف نظری که با آمریکاییها پیدا کردهاند دیگر حاضر نیستند که اهداف و اولویتهای آمریکا را بهعنوان اولویتهای نخست خود قرار داده و به آن سمت حرکت کنند. لذا عربستانیها دوست دارند که به جای اینکه عامل آمریکاییها باشند، آمریکاییها بیایند و به جای آنها اقدام کنند.
سالار نامدار وندایی: بنده در ادامه لازم میدانم که به چند نکته اشاره کنم. سیاست خارجی چند بعد دارد. یک بعد آن پایههای طبیعی است که آن را میسازند و و بعد دیگر رهبرانی هستند که آن را اداره میکنند. در هر دوره هر گروهی که بر سر کار است، منویات خود را اعمال میکنند و سیاست خارجی مد نظر خود را جلو میبرند. در مورد آمریکا نیز چنین چیزی صادق است. در سیاست خارجی آمریکا در منطقه ما همواره این را می دیدیم که نگاه آمریکا نسبت به امنیت منطقه حول محور دو موضوع بود؛ یکی امنیت نفت و انرژی و دوم امنیت اسرائیل. آمریکا همواره مسئله امنیت منطقه را حول این دو موضوع میدیده است و هر چه که این دو را به خطر انداخته است، از نظر آمریکاییها امنیت منطقه را به خطر انداخته است و با آن مقابله کرده اند. ایران کشوری است که دارد امنیت اسرائیل را به خطر میاندازد و لذا دارند با آن مقابله میکنند و اگر امنیت انرژی را نیز به خطر بیندازد، با چنین استدلالی به مقابله با آن خواهند پرداخت. اما نگاه به امنیت منطقه به یک شکل دیگر است. ما امنیت مردم را مد نظر قرار میدهیم و از این جهت به موضوع امنیت نگاه میکنیم. اسرائیل نیز چون دارد امنیت مردم را به خطر میاندازد، لذا امنیت آن نباید تأمین شود. اگر آمریکا یک شیفت راهبردی از خاورمیانه به سمت خاور دور میدهد، برای این منطقه یک راه حل ارائه می دهد و سپس روی خود را برمیگرداند. آمریکا میگوید که من پایه اقتصادی منطقه را به عربستان و پایه امنیتی آن را به اسرائیل تحویل میدهم و سپس خارج میشوم. این نکته به ما راهنمایی میکند که سیاست خارجی اوباما و ترامپ چگونه خواهد بود. بنده در اندیشکده قبلا اشاره کردهام که ما آقای ترامپ را نمیشناسیم اما خانم کلینتون را میشناسیم. اگر خانم هیلاری کلینتون رای میآورد ما می توانستیم صحبتهای بسیاری را راجع به سیاست خارجی آمریکا مطرح کنیم. ما 8 سال با آقای اوباما کار کردیم و میدانیم که سیاست خارجه این دو تا 90% با هم قرابت دارند. با این حال ما آقای ترامپ را نمیشناسیم. آقای ترامپ کسی است که در دوران رقابت انتخابات ریاست جمهوری آمریکا حرفهایی را بر زبان آورده است که با عقل 4=2×2 ما نمیخواند چه برسد به اندیشمندان وسیاستگذاران آمریکایی. نگرانی اصلی ما بهعنوان ایرانی نسبت به ترامپ بیش از اینکه متوجه ترامپ باشد متوجه تیم ترامپ است. البته خود ترامپ نیز مشکلاتی دارد. آقای ترامپ خود با سه خلا روبرو است. اولین خلأ ایشان، خلأ ایده در حوزه سیاست خارجی است؛ یعنی وی یک برنامه راهبردی و استراتژی مشخصی را ارائه نداده است. راهبرد آقای اوباما برخلاف آقای بوش چندجانبهگرایی بود. آقای بوش یکجانبهگرا عمل کرده و در بسیاری از جاها شورای امنیت و سازمان ملل متحد را ندید میگرفت و وارد میشد. با این حال آقای اوباما همواره به متحدان خود اهمیت میداد. حتی در مورد برجام، وی آن را به شورای امنیت برد و مصوبه شورای امنیت را گرفت. با این حال ما نمیدانیم که ترامپ چگونه برخورد خواهد کرد. این یکی از موانعی است که ما نمیتوانیم به صورت صریح در مورد سیاست خارجی آمریکا صحبت کنیم. دومین مورد این است که ما هنوز نمیدانیم که تیم کاری آقای ترامپ چه کسانی خواهند بود. آیا جمهوری خواهان سنتی حول آقای ترامپ را خواهند گرفت یا نئوکانها و نومحافظهکاران. جمهوری خواهان سنتی قائل به حفظ وضع موجود هستند اما نئوکانها وضعیت تهاجمی دارند و میگویند که باید از هر فرصت موجود برای تغییر، جلو رفتن و پیشروی استفاده شود. اگر آقای جان بولتون بر سر کار بیاید و تفوقی که مطرح شد را در دست بگیرد متفاوت با وضعیتی خواهد بود که آقای کروکر یا خلیلزاد بر سر کار بیایند. اگر زلمای خلیلزاد بر سر کار بیاید خیلی به نفع ترامپ خواهد بود چون وی از عقلای نئوکانها محسوب میشود کمااینکه در دوران آقای بوش نیز مسئولیت داشت. سوم اینکه آقای ترامپ با خلأ ارتباط با مؤسسات و ساختار آمریکایی مواجه است؛ یعنی وی با این ساختار ارتباط ندارد و حتی این ساختار را زیر سؤال میبرد. درست است که آمریکاییها به ترامپ رأی دادند و وی به مسند قدرت رسید اما آن آمریکاییها، آمریکا را اداره نخواهند کرد و سیاست خارجی آمریکا را شکل نخواهند داد، بلکه این ساختار سیاسی آمریکا است که آمریکا را اداره میکند. آقای ترامپ نسبت به این ساختار بیگانه است و ما نمیدانیم که رابطه وی با ساختار سیاسی آمریکا چگونه خواهد بود. این سه عامل در مجموع تا 6 ماه به ما این اجازه را نخواهد داد تا گزارههای تقریبا درستی را در مورد سیاست خارجی ترامپ ارئه دهیم اما میتوانیم یکسری موارد را از همین الآن پیشبینی کنیم. ما سه مدل ریاست جمهوری در آمریکا بر اساس تجربه تاریخی این کشور داریم. اولین مدل، مدل همیلتونی است که مدل ریاستی است و در آن رئیس جمهور همه کاره است و حرف اول و آخر را می زند و به کنگره کمترین توجه را دارد. مدل دوم، مدل جفرسونی است که به حزب بیشتر اهمیت میدهد و رئیس جمهور همواره به حزب خود متکی است و براساس آن در خصوص سیاستگذاریها و اجرای قوانین عمل میکند. مدل سوم، مدل آقای مدیسون است که مدل کنگره-دولت است و یک تعامل 50-50 را میان این دو قائل است و در یک همکاری و تعامل این دو سعی میکنند که سیاست خارجی را ترسیم نمایند. ما باید ببینیم که آقای ترامپ کدام یک از این سه مدل را انتخاب میکند. به نظر بنده ترامپ به سه دلیل مدل مدیسونی را انتخاب میکند. دلیل اول این است که طی 88 سال گذشته برای اولین بار، کنگره در دست جمهوریخواهان است؛ یعنی در 88 سال گذشته ما با چنین شرایط مواجه نبودیم که جمهوریخواهان اکثریت را در کنگره در اختیار داشته باشند و از طرفی ریاست جمهوری را نیز در دست داشته باشند. دلیل دوم این است که خود آقای ترامپ با ساختار سیاسی آمریکا به طور عام و ساختار سیاست خارجه این کشور به طور خاص بیگانه است و زمانی که با نهادهای اصلی ساختار سیاست خارجه مانند وزارت دفاع، وزارت خارجه و… بیگانه است مجبور است که به سمت پایگاه خود حرکت کند؛ پایگاهی که هرچند ضعیف است، اما کنگره پایگاهی قوی محسوب میشود. رئیس دفتر ترامپ، رابطه خیلی نزدیکی با آقای پل رایان به عنوان رئیس مجلس نمایندگان آمریکا دارد. این سه مورد ما را به یک گزاره نزدیک به واقعیت میرساند از این قرار که رابطهای که ترامپ دارد با کنگره تعریف میکند، یک رابطه تعاملی و 50-50 است، لااقل تا زمانی که راهبرد خود را مشخص کند و ببیند که به چه سمتی میخواهد برود. اینکه ترامپ چه راهبردی را انتخاب میکند، بنده پیش از این به مدل انزواگرایی اشاره کردم. با این وجود چنین امکانی برای آمریکا وجود ندارد که به آن دوران برگردد. هرچند ممکن است که یکسری شعارهای افراطی توسط ترامپ مطرح شده است مبنی بر اینکه من به دور کشور دیوار خواهم کشید و مرزها را خواهم بست و… اما بنده به شخصه فکر میکنم که سیاست خارجی ترامپ از دو حالت خارج نخواهد بود، زیرا که سیاست خارجی آمریکا بعد از دوران جنگ سرد از این دو حالت خارج نیست. اولین حالت مدل موازنه قوا است و نقشی که آمریکا برای خود تعریف میکند این است که میگوید من آمریکا با تمام ظرفیتهای نظامی، دیپلماتیک، سیاسی، اقتصادی و… هستم. شما نیز کشورهای مختلفی هستید که برخی ضعیف و برخی قوی هستید. شما کار خود را انجام دهید و من نیز به دنبال منافع خود خواهم بود و هرجا که احساس کردم برای من بهتر است که یک طرفی قویتر شود، من وارد میشوم و آن طرف را قوی میکنم. یک مدل دیگر به نام ابرقدرت تنها وجود دارد که میگوید من آمریکا هستم با تمام قدرتهای نظامی، سیاسی، اقتصادی، دیپلماتیک و…. من ابرقدرت هستم و سایرین باید از من تبعیت کنند و ساختارها، نظم و قواعدی را که من تعریف کردهام به پیش ببرند. از این جهت هم آقای بوش و هم آقای اوباما، شبیه به هم هستند و جایگاه آمریکا را بهعنوان جایگاه ابرقدرت تنها تعریف میکردهاند. با این حال حرفهایی که در طول کمپین انتخاباتی توسط آقای ترامپ مطرح شده است، ما را متوجه مدل موازنه قوا کرده است. ترامپ میگوید که نمیخواهد آمریکا آن جایگاه ابرقدرت تنها را داشته باشد. وی میگوید که میخواهد آمریکا را مجددا قوی کند اما نقشی که ایفا میکنم یک نقش گزینشی خواهد بود. من ابتدا برآورد خواهم کرد که بین اروپا، خاور دور، خاورمیانه و آمریکای لاتین، عربستان، روسیه، چین، هندوستان و…قویتر شدن کدام یک به نفع من است یا ضعیف شدن کدام یک به ضرر من است. در اینجا من وارد میشوم و انرژی خود را در اختیار این کشور قرار خواهم داد تا موازنهای که مد نظر من است حاصل شود. با این حال ما اکنون در یک اتاق تاریکی هستیم که هیچ چیز در آن دیده نمیشود و در عین حال فیلمی در حال پخش است. ما در عین اینکه قادر به دیدن هیچ چیز نیستیم، اما از طریق صدایی که میشنویم میتوانیم قضاوت کنیم. حال باید صبر کنیم تا چراغها روشن شوند تا ما بتوانیم صحنه را ببینیم و بفهمیم که راهبرد ترامپ در خصوص روسیه، ایران، چین و… چه خواهد بود. مقالهای چند روز پیش در بروکینگز نوشته شدکه اگر شما این مقاله را مورد مطالعه قرار دهید، این مقاله به این پرداخته است که ترامپ چه گفته است و چه چیزی نگفته است. این مقاله به چرندیاتی که ترامپ گفته اشاره دارد و اینکه ترامپ آمده و اتحاد ما با برخی کشورها را لکه دار کرده است. وی گفته است که ساختارها را برهم خواهد زد؛ آمریکا را از ناتو خارج میکند و… اما نگفته است که آینده چگونه خواهد بود. در آخر این مقاله در جمعبندی خود میگوید که ما چیزی نمیدانیم اما این را میدانیم که ترامپ به زودی خواهد فهمید که دنیا در کاخ ریاست جمهوری متفاوتتر از آنی دیده میشود که قبلا میدیده است. نکته آخری که بنده دارم این است که ما اگر بخواهیم به یک دانش حداقلی در مورد ترامپ برسیم، باید ببینیم که چه چیزهایی تغییر خواهند کرد و چه چیزهایی تغییر نخواهند کرد. این جدای از این مسئله است که آیا ترامپ آنها را تغییر خواهد داد یا خیر. مسلما چیزهایی که جزو اساس و پایههایی سیاست خارجی آمریکا هستند، تغییر نخواهند کرد. اینکه آمریکا نقش خود را در فرای مرزهای خود تعریف میکند، تغییر نخواهد کرد. اینکه آمریکا توجه خود را هم به خاورمیانه، هم به آسیای دور، هم به اروپای شرقی و هم روسیه و… متمرکز میکند، تغییر نخواهند کرد. البته این درست است که سیاست خارجی اوباما با ترامپ مشابه خواهد بود به ویژه در اینکه از خاورمیانه به سمت شرق دور شیفت راهبردی میدهند. همانطور که آقای مصطفی محمدیان اشاره داشتند، اینکه ترامپ گفته است که من میخواهم در مورد خاورمیانه با اوباما مجددا صحبت کنم ناظر بر این موضوع است، زیرا سیاست آمریکا در این حوزه قابلیت تغییر رویکرد ندارد و اگر ترامپ تمایل به تغییر رویکرد در این حوزه داشته باشد، چنین چیزی عملی نخواهد بود زیرا در شرایط فعلی، قدرتی مانند چین در حال رشد است. چرا آمریکا از رشد چین احساس خطر میکند. زمانی که اجلاس G20 در لندن در سال 2008م برگزار شد، اقتصاد جهانی دچار بحران شده بود و این 20 کشور که آمریکا نیز بین آنها بود، تصمیم میگیرند که به اقتصاد جهانی پول تزریق کنند. آمریکا میگوید که من میتواند 500 میلیارد دلار تزریق کنم و اقتصاد من امکان تزریق بیش از این مقدار را نمیدهد. در چنین شرایطی چین 3000 میلیارد دلار به اقتصاد جهانی لیبرال تزریق میکند. این امر قطعا آمریکا را با این خطر مواجه میکند که در سال 2020م و 2030م، چین به ابرقدرت جهان تبدیل خواهد شد و آمریکایی که در سال 1945م 47 درصد GDP دنیا را داشت، الآن به زیر 20% رسیده است. در چنین شرایط آمریکا باید به سمت یک شیفت راهبردی از غرب آسیا به سمت چین حرکت کند. از جهت دیگر آمریکاییها قادر به این نیستند که چین را بیش از حد محدود کنند زیرا میدانند که گردش مالی چین و سودی که به دست میآورد خیلی زیاد است. لذا تعمدا دارند به چین زمین بازی میدهند زیرا میدانند که اگر این پول، در حوزههای تجاری و بازارها زمینه گردش نداشته باشد، احتمال دارد که تبدیل به توان نظامی شود، و آنجاست که ظرفیت چین را برای شروع یک جنگ بیشتر میکند. آقای مرشایمر در سفری که به روسیه داشتند، گفتند که جنگی که در آینده ما احتمالا با آن روبرو خواهیم بود، با روسیه نیست، بلکه با چین است، چرا اگر روسیه بخواهد وارد جنگ با ما شود، تا 80 سال آینده نمیتواند توان نظامی یک جنگ را به دست بیاورد. اما وضعیت چین برعکس است و به راحتی مستعد این است که در عرض 7-6 سال توانایی و استعداد شروع کردن یک جنگ بسیار بزرگ را داشته باشد. این یک وجه است که بخاطر ماهیت مسئله آمریکا نمیتواند در سیاست خارجی خود نسبت به آن تغییر ایجاد کند. با این حال یکسری مسائل هستند که تغییر در آنها راحت است مانند برجام. برجام برای آمریکا یک مسئله راهکنشی برای آمریکا است و یک مسئله راهبردی نیست. راهبرد کلی آمریکا این است که رفتار ایران را از دید خود نرمال کند، اما راهکنشی که انتخاب کرد که البته به خاطر پالسهایی بود که از داخل داده میشد، این بود که ما ابتدا ایران را تحریم میکنیم. راهبرد آمریکا در خصوص ایران، نرمال کردن رفتار آن است و این راهبرد همانند راهبرد شیفت راهبردی به سمت شرق دور میباشد و غیرقابل تغییر است. چه آقای بوش، چه آقای اوباما، چه آقای ترامپ و… بر سر کار بیایند، این راهبرد را ادامه خواهد زیرا ماهیت ایران و آمریکا به گونهای است که باعث میشود چنین راهبردی ادامه پیدا کند. ما نیز تلاش خواهیم کرد که آمریکا را نابود کرده یا برای آن ایجاد مانع کنیم. اما راهکنشی در برابر دولت ایران در دوران اوباما، زمانی که ایران مقاومت میکرد ترسیم شد و آن تحریم بود. از سال 87-86 تا سال 92 راهکنش آمریکا علیه ایران تحریم بود. در دوران اوباما این راهکنش تغییر پیدا کرد و به سمت برجام رفت. در برجام آمریکا آمد و سندی را امضا کرد که این تحریمها تا حدی تعدیل شوند و تحریمهای هستهای برداشته گردند. همانطور که در دوران اوباما در راهکنش آمریکا نسبت به ایران تغییر ایجاد شد، این احتمال وجود دارد که در دوران ترامپ این راهکنش تغییر پیدا کند. همانطور که آقای مصطفی محمدیان فرمودند، نباید به صحبتهایی که ترامپ راجع به برجام زده است یا نزده است، اعتنا کرد. ترامپ در خصوص کلینتون نیز میگفت که یک دادستان ویژه قرار خواهد داد تا در خصوص تخلفات ایمیلی کلینتون تحقیق کند. بعد از انتخابات یک نفر که از ترامپ مصاحبه تهیه میکرد، پرسیده بود که آیا شما هنوز قصد دارید که با کلینتون چنین کنید، وی گفت که کلینتون اشتباهاتی داشته است اما من قصد این را ندارم که وی را اذیت کنم. این به شما کاملا نشان میدهد و من خود به این باور رسیدهام که دو ترامپ وجود دارد؛ ترامپ در دوران رقابتهای انتخاباتی و ترامپ بعد از آن. نباید حرفهایی را که ترامپ در دوران تبلیغات انتخاباتی زده است را چندان جدی گرفت، بلکه باید حرفهایی را که در دوران استقرار خود میزند جدی بگیریم. ما در حال حاضر در مورد برجام سه نظر داریم. یک عده از نخبگان سیاسی آمریکا که احتمال دارد در تیم آقای ترامپ حضور پیدا کنند، این نظر را دارند که برجام تغییر ناپذیر است و ما نمیتوانیم آن را تغییر دهیم. آنها برای این گفته خود دو دلیل دارند. یک دلیل این است که ما هرآنچه که قرار بوده است به ایران بدهیم، داده ایم و امر مختومه شده است و دیگر نمیتوان چیزی را که به ایران داده شده است پس گرفت. دلیل دوم نیز این است که اگر شما بخواهید آن را به هم بزنید، برجام یک قرارداد چندجانبه است و اگر ما به زیر آن بزنیم، اولین آسیب به خود ما وارد میشود و متحدین خود را در مقابل ایران از دست میدهیم. رویکرد دوم این است که شما به لغو برجام، در دیگر حوزهها به ایران فشار بیاورید تا راضی به تغییر و تجدید نظر در مورد برجام شود. مثلا بیایید در منطقه در مسائلی که مربوط به مسائل هستهای هم نیست، برای ایران مشکل ایجاد کنید. مثلا داماتو را تمدید کنید و زمانی که ایران اعتراض کرد، به ایران بگویید که مجددا بر سر میز مذاکرات حاضر شود و مذاکره کند. نظر دیگر این است که برجام، تمام شده است و موفقیتآمیز نیز بوده است و حال آمریکا باید بیاید و قدم بعدی را بردارد و حقوق بشر در ایران را برجسته کند تا بتواند قدمهای بعدی را بردارد و به اصطلاح برجامهای بعدی به نتیجه برسد. در خصوص تغییر در برجام، ما در نهایت به همان 3 مسئلهای که در مورد ترامپ عرض کردم میرسیم. یکی خلأ ایده در ترامپ، دوم خلأ تیم کاری و خلأ ارتباط با ساختار آمریکایی. خلأ تیم کاری باعث میشود که نتوانیم تشخیص دهیم که ترامپ در قبال برجام چه رویکردی را اتخاذ خواهد کرد. آن تیم امنیت ملی که ترامپ برای خود انتخاب میکند بسیار مهم است و ما به قول آقای کسینجر باید 6 ماه صبر کنیم و از صداهای اندکی که میشنویم، یکسری مطالب را یاداداشت کنیم تا اینکه صحنه روشن شود و ان شاء الله مسئله ختم به خیر شود.