پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و پایان نظم دوقطبی حاکم بر نظام بینالملل، به گمان برخی تحلیلگران آمریکایی نظم نوین جهان در حال تبدیل شدن به نظام تکقطبی هژمونیک بود. اما روند تحولات بینالمللی در ربع قرن پس از آن نشان داد که در دورهی جدید هیچ نظم و نسق معینی بر نظام بینالملل مسلط نیست و نظام بینالملل در دوران گذار و یا انتقالی قرار دارد و نه یک نظام تکقطبی با محوریت آمریکا؛ به این مفهوم که اگرچه یک قدرت نسبتاً مسلط بر اساس موازین ظاهری قدرت در جهان وجود دارد، لکن این به معنای تسلط مطلق بر جهان نیست. در واقع برخلاف آنچه پیشبینی میشد، اندکی پس از فروپاشی نظام دوقطبی، «قدرتهای نوظهور» پا به صحنهی نظام بینالملل گذاشتند.
بسیاری از دانشمندان معتقدند نظم حاکم بر دنیای امروز یک نظم پایدار نیست. شواهد و قرائن نشان میدهد که اگرچه ایالات متحده در تلاش است به هر وسیله خواستههای خود را به جهان تحمیل کند و میکند، اما این به معنی رضایت و یا سکوت کشورها و ملل دیگر نیست. از قضا همین اعمال زور برای رسیدن به منافع، موجب انزوای امریکا در افکار عمومی شده است؛ آن هم در حالی که خود امریکا محور و پشتوانهی کنش خود را اقناع یا فریب افکار عمومی قرار داده است.
جنگهای عراق و افغانستان و شکست خزندهی ایالات متحده در آن، در واقع مهر تأییدی بر این نکته بود که وضع حاضر نه یک نظم پایدار، بلکه یک دوران گذار است. اظهار مخالفت با سیاستهای امریکا که امروز حتی در بین متحدین آنها نیز دیده میشود (مانند عدم همراهی انگلیس برای حمله به سوریه در سال گذشته) و جنبشهای اسلامی (در جهان اسلام) و عدالتطلبانه در سراسر دنیا همه و همه نشانههایی از «نه» به نظم تحمیلی امریکاست.
دوران گذار یا همان «پیچ تاریخی» موقعیتی بینالمللی است که کنش کنشگران عرصهی جهانی در آن دوران، تعیین کننده میزان اثرگذاری آنها در نظم آینده است. بنابراین هر بازیگر در تلاش است تا از این فرصت برای ذخیره کردن برگهای برنده استفاده کند. کشوری میتواند در نظم آینده موفقتر عمل کند که خود را در دوران گذار اثبات کند. در این صورت و پس از تثبیت نظم جدید، تا سالهای سال از موقعیت خود برای منافعش استفاده خواهد کرد.
با وجود این گذار تاریخی در عرصهی بینالملل آیا میتوان پایان هژمونی امریکا را قطعی دانست؟ پاسخ این است که لزوماً اینگونه نیست. اگر بپنداریم نظام سلطه به راحتی شکست را میپذیرد و هیچ برنامهای برای آینده ندارد، سادهانگاری است. از قضا نخستین کسانی که به پایان دوران امریکا پی بردهاند، خود امریکاییها هستند. در زمان بوش پدر، «نظم نوین جهانی» ورد زبان سیاستمداران امریکا بود. این به معنی آن است که سردمداران کاخ سفید پی به تحولات برده بوده و از آن زمان برای رسیدن به یک جایگاه موثر در نظم جدید تلاش میکردند. شکلگیری نظم نوین جهانی اگرچه به معنی ترکتازی ابرقدرت نیست، اما به معنی نابودی او هم نیست. لذا قدرتهای نظم گذشته (قطبها) بازیگران مهم نظم نوین خواهند بود. بنابراین برای اینکه ج.ا.ا بتواند جای خود را در میان بازیگران نظم جدید آینده ببیند، نیازمند است فضای کنونی و «طرح امریکایی» را بشناسد.
رویش کشورهای نوظهور اقتصادی و رشد کشورهای در حال توسعه همزمان با تحولات در سطح آگاهیهای عمومی در ملل دنیا موجب شده است که ناظران بینالمللی به این نتیجه برسند که نظم آینده از دو حالت خارج نیست:
نخست شکلگیری نظام چندقطبی است. نظم چندقطبی آینده الزماً به معنای محور قرار گرفتن قطبها به عنوان کعبهی آمال نیست. به عبارت دیگر نظریههای مشهور نظیر «جنگ تمدنها» قائلند که در مناطق مختلف جهان و به تناسب سطح آگاهیهای جوامع و اشتراکات فرهنگی و اعتقادی، قطبها شکل میگیرند اما ممکن است آن قطب تمامی وجوه الگو بودن را نداشته باشد. یعنی اگرچه قطبها از ثبات خوبی برای رهبری حوزهی نفوذ خود برخوردارند، اما ممکن است در برخی عرصهها نیز دچار کاستیهایی باشند. به عنوان مثال ظرفیت ایدئولوژیک یک قطب در نظام بینالملل ممکن است بیش از سایرین باشد اما بعد اقتصادیاش به خوبی ابعاد دیگر نباشد. به همین دلیل است که متناسب با شرایط حوزهی نفوذش تبدیل به قطب میشود. به عنوان مثال در غرب که چند قرن با فرهنگ و اندیشهی سرمایهداری گذران کردهاند، وجه فرهنگی قطب و یا وضع اقتصادی آن باید متناسب باشد یا در منطقهی اسلامی ضرورتاً کشوری میتواند قطب شود که موازین اسلامی را محور عمل خود قرار دهد.
طرح امریکا برای نظام چندقطبی چیست؟ امریکاییها از هماکنون برای قطبهای احتمالی مانعتراشی کردهاند. چرا که قطبها به مرور به قدرتهای موازی تبدیل میشوند و منافع امریکا نیز محدود خواهد شد. نظام چندقطبی از دید امریکا گزینهی نامطلوب است چرا که به مرور ناگزیر است به نظم آینده تن در دهد و نمیتواند به آنچه که صحیح میپندارد به سادگی دست بزند. اما میتواند با مانعتراشی قطبها را تا مدتی ضعیف نگه داشته و مانع از همطرازی آنها شود. مثلاً در شرق آسیا برای چین، بدل ژاپن یا کرهی جنوبی را علم میکند. در آسیای جنوب غربی و منطقهی اسلامی برای جمهوری اسلامی، بدل ترکیه را تقویت میکند و همین گونه در مناطق مختلف ایجاد مشکلاتی مینماید. اما از شکلگیری نظام چندقطبی گریزی نیست و بالأخره نظم دوران گذار پایان مییابد. نظم چندقطبی نیز در میانمدت موجب تغییر و هضم برخی قطبها در دیگری میشود چه به صورت مسالمتآمیز و چه خشونتبار.
آلترناتیو نظام چندقطبی (حالت دوم)- که مشابهتهایی نیز با آن دارد- و برای امریکاییها نیز مطلوبیتی دارد، نظم نوین جهانی بر مبنای «اتحادیهها» است. اساساً شکلگیری اتحادیهها در نیمهی دوم قرن بیستم به خصوص در آغاز دههی پایانی آن نشان از عزم نظام سلطه برای حضور موثر در نظام اتحادیهای دارد. تشکیل سازمان ملل متحد، اتحادیهی اروپا، اتحادیهی افریقا و… بخشی از روندی است که نظام سلطه در پیش گرفته است.
سردمداران سلطه با شکلدهی اتحادیهها و با نفوذ در آن- چه مستقیم و چه غیر مستقیم- به اقناع افکار عمومی جهان در خصوص صلحطلبی میپردازند و به جای تحمیل نظر خود، به هدایت اتحادیهها و مدیریت آنها اقدام میکنند. ساختار ظالمانهی شورای امنیت نمونهای از مدیریت اتحادیهها است به گونهای که تمامی اعضای سازمان ملل متحد با پذیرفتن منشور ملل متحد، با طوع و رغبت به سلطهی امریکا و متحدانش گردن نهادند. همین اتفاق، مبنایی میتواند باشد که امریکا به جای رفتار قلدرمآبانه فعلی، دست به اعمال نفوذ از طریق اتحادیههایی بزند که در آینده، تصمیمسازی و تصمیمگیری در دنیا با آنها انجام میشود.
ساختار پیچ تاریخی متناسب با رشد افکار عمومی ملتها به سمتی پیش میرود که نظم نوین جهانی چه به صورت چندقطبی و چه به صورت اتحادیهای، زمینهای برای تغییر است. امریکاییها متناسب با حوزهی نفوذ فعلی خود در حال گسترش زمینههای نفوذ در نظم آینده هستند. لازم است جمهوری اسلامی ایران نیز از این فرصت استفاده کرده و با استفاده از حوزهی نفوذش یعنی غرب آسیا و منطقهی اسلامی و گسترش آن در کنار تمرکز بر اقدامات بینالمللی مشارکتی (نظیر احیای جنبش عدم تعهد، کنفرانس اسلامی و سایر اتحادیهها) برای نظم نوین جهانی بر پایهی بیداری اسلامی، برنامهریزی و تلاش نماید.